هدایت شده از هاشمی
در همین لحظه، زهرا با دهان باز، در حالی که صدای گوش خراش جیغش بلوک را از پی ویران می‌کرد، به دنبال غاصب مداد رنگی به سالن آمد. بی توجه به مهمان و شرایط جدید، از پشت موهای خرمایی حسین را در چنگ‌های کوچکش گرفت و آنچنان با غضب و شدت کشید و تکان داد، که یاد تکاندن درخت توت در بهار افتادم. نگران، منتظر عکس العمل حسین شدم. همانطور که نگاهش به تپه‌ی کوچک تکه‌های چوب بود، دست زهرا را از موهایش جدا کرد، گویی اصلا صدای جیغ زهرا را نمی‌شنید.با صدای بلند گفت: زینب_زینب بیا اینجا را ببین چه خبره؟! اینها مال کیه؟ سمانه که حسابی از خویشتن داری حسین هیجان زده شده بود به طرفش قدم برداشت و جلویش زانو زد. دستی به موهای آشفته‌اش کشید. با دو دستش، دستان حسین را گرفت. و گفت: برای شما است. آورده‌ام کاردستی درست کنید. البته به شرطی که در خانه پخش نکنید. زینب هم که حرف‌های سمانه را شنیده بود. به سالن آمد. تعجب و شادی او بیشتر از حسین بود: _وای خاله سمانه، این‌ها را از کجا آوردی؟ کنار تپه کوچک خورده چوب‌ها زانو زد. دستان ظریف گندمگونش را زیر چوب‌ها کرد _ وای چقدر این‌ها قشنگ هستند! چقدر چیزهای قشنگ می‌شود با این‌ها درست کرد. قاب عکس، سرکلیدی، قاب آیینه وای. حسین که روی زیر انداز نشسته بود سریع دو مربع را کنار هم قرار داد. دایره‌ای در بالا، دقیقا وسط دو مربع . دو مستطیل بلند در دو طرف مربع‌ها چید. و دو بیضی رویشان گذاشت. یک تکه معرق مثلثی، با طرح اسلیمی پیدا کرد بالای دایره گذاشت. یک دست به کمر باریکش گذاشت و با دست دیگر طرح را به من نشان داد: _بفرما مامان خانم، این‌هم حرم امام رضا. دیگر دلت نسوزد که نرفته‌ای مشهد. از همینجا زیارت کن. این‌هم حرم. چشمانم که از شیرین‌زبانی‌های حسین، با پرده اشک پوشیده شده بود را به سمانه انداختم. روی تیله های سیاه او هم نمناک بود. دُری غلتید و بر گونه جاری شد. از روی مبل خودم را کنارش رساندم. بدن نحیفش که گویا چهارپاره استخوان بود را در آغوش فشردم. غنچه‌ی لب‌هایم را با بوسه‌ای از گونه‌اش سیراب کردم. کنار گوشش ارام نجوا کردم: به تو افتخار می‌کنم پسر خلاق و با ذوق من. بوییدمش با تمام سلولهای ریه‌ام. با دیدن قاب عکس کوچکی که زینب درست کرده بود، گفتم: _ آفرین وای اصلا فکر نمی‌کردم به این سرعت بتوانید چنین ایده‌هایی بدهید. بچه‌ها می‌توانید کاردستی‌های خلاقانه‌تان را به دوستانتان هدیه دهید. زینب همانطور که سربزیر مشغول درست کردن قاب بعدی بود گفت: تازه می‌توانیم در مجتمع به بچه‌ها بفروشیم. مثل علی و فاطمه که دستبند درست می‌کنند و می‌فروشند. این‌بار نوبت چشم‌ها و دهان من بود که از تعجب گرد شوند. سمانه بلند خندید و دستش را بلند کرد و روی زانو زد. رو به زینب گفت: ای اصفهانی!