هاشمی:
#روزانه_نویسی
صبح که بیدار شدم طبق معمول نگاهی به اطراف انداختم بچه ها هنوز خواب بودند. طبق معمول گوشی را از روی اپن برداشتم و مشغول چک کردن پیامهای ایتا شدم.
در گروه دختران شهدایی آگهی نظرم را به خود جلب کرد
تشییع شهید مدافع حرم ملامیری بعد از ۶سال به وطن بازگشت. وعده دیدار چهارشنبه ساعت ۱۸ بوستان شهید مبارک پردیسان
با دیدن (پردیسان) اگهی را دوباره خواندم.( پردیسان که محلهی ماست.بوستان شهید مبارک هم که پیاده یک ربعه میتوان رفت.خدایا امروز توفیق بده منم برم تشییع.بعد شش سال چقدر این شهید به موقع امد.)
حال دلم عجیب زیرورو بود.طوفانی و حالا نشانهای دیگر.
بعدظهر با خودم گفتم(عصر که علی خواست برود هیئت تا بوستان همراهش میروم)
بالشت را برای استراحت بعدظهر زیر سر گذاشتم.
با صدای بازی بچه ها بیدار شدم، نگاهی به ساعت انداختم هفت بود. علی را صدا کردم. زینب گفت:
_ تلفن بابا زنگ خورد و بعد بابا گفت باید امروز زودتر برود.
نقشه هایم برآب شده بود.در حالی که بغض گلویم را میفشرد به خودم دلداری دادم (فردا صبح تشییع حرم را شرکت میکنم)
مشغول رسیدگی به امور منزل شدم.چشمم به زینب افتاد که از پنجره مشرف به خیابان نگاه میکرد و یکدفعه فریاد زد
_ مامان مامان حسینیه_آمبولانس
و از روی شوفاژ نقش زمین شد و با چشمانی گرد ادامه داد (شهیداوردند_شهید)
بیاختیار روسری به سر انداختم. با یک حرکت از چهارپایه پلاستیکی بالا رفتم. جلوی حسینیه تعدادبسیار زیادی ماشین تجمع کرده بودند و جمعیتی که تا آن زمان در آن خیابان ندیده بودم. آمبولانسی سفید با چراغهایی روشن. چشم هایم را ریز کردم تا بهتر ببینم.چیزی از امبولانس بیرون آمد. جعبه ای مستطیلی که با پرچم ایران پوشیده شده بود.
من هم چون زینب نقش زمین شدم. جای درنگ نبود. با بغض و اشک فریاد زدم
_برویم. شهید آوردند. نمیخواد لباس عوض کنید. بریم.
سه کودک به عکس همیشه که من باید برای عوض کردن لباس شان دست به کار میشدم خودشان در پی پوشیدن لباس سیاه دویدند.دیگر متوجه همهمه و صدای بچهها نشدم.
نگاهی به کمد انداختم.دستم به سمت اولین مانتو سیاه رفت.روسری و چادر. (بی خیال جوراب در کفش اسپرت دید ندارد.)
انگار مغزم کار نمیکرد. بی اختیار آماده میشدم. ماسک، کیف، کلید.چادر را از سر جا لباسی کشیدم و از خانه بیرون زدم. بچه ها را با شتاب دست به داخل آسانسور فرستادم و شاسی دکمه همکف را فشردم. زینب دکمه های پیراهن سرمهای زهرا را میبست و حسین بند کفشش را.
هیچ نمی فهمیدم.جذبهای بود که مرا میکشاند. فضا عطر اگین بود. خدایا میرسم؟! چرا اینقدر پنج طبقه طولانی شده!
_بچه ها بدویید.بدویید.
با شتاب در آسانسور را باز کردم و به سمت خروجی بلوک دویدم. برای حفظ شان همسر طلبه در مجتمع حتی قدم های بلند هم برنمیداشتم؛ اما امروز میدویدم. یکی دوبار نزدیک بود به زمین بخورم ولی چند میلیمتری زمین خودم را جمع کردم.
از در نردهای فلزی مجتمع که بیرون زدم به سمت حسینیه پیچیدم. زینب ،زهرا و حسین از بین نردهها میانبر زده و منتظرم بودند. زینب زهرا را بغل گرفته بود و حسین چادر زینب را. با رسیدن به بچهها آنها هم قدم هایشان را تند کردند. نزدیکتر که شدم چند موتور ی با لباس سپاهی به زحمت خود را از بین جمعیت بیرون کشیدند و بعد آمبولانسی سفید با چراغهای روشن در مقابل چشمان بهت زدهام به خیابان اصلی پیچید.(وای_نه_ شهید)این فریاد من بود.خانمی به سمتم امد و گفت:
_ رفت به طرف مسجد حضرت زینب.
با حرکت دست به زینب فهماندم به سمت مسجد میرویم. چه رفتنی!تمام جانم خیس شده بود با گوشهی چادرم عرق های سرازیر شده را پاک کردم.ماسک نمیگذاشت راحت نفس بکشم.چرا نمیرسیدم! قدمهایم ناخواسته کند میشد.گویی از آن جذبه پیشین خبری نبود.از حرکت ایستادم و بچهها هم.
دم در مسجد مردم زندگی عادی میکردند! عدهای در صف نانوایی سنگکی. عدهای جلوی بساط دستفروش وعدهای در حال رفتن به داخل مسجد . شهید آنجا نبود، جاییی که جسم و روح شهید باشد، نمیتوان بی تفاوت زیست. بصیرت شهید مثل خون، جاری میشود در وجود انسانها.
به خود امدم، تمام وجودم ضربان شده بود. شقیقه هایم می سوخت.لباسهایم خیس خیس شده بود. ماسکم را پایین کشیدم. مشکل اکسیژن هوا نبود، رایحهی عشق شهید دیگر نبود.
با خودم گفتم عجب دعوتی کرد شهید از ما. یادم باشد همه را برای باغ اناریها بنویسم.
(ولی باز کلمات نتوانست آنچه گذشت را روایت کند)😭
#هاشمی
#بذر
#000521
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#روزانه_نویسی
امشب روزانهام، خوابی پریشان است.
باید قلم را در دست گرفت و نوشت
بنویسم از این روزها. روزهای محرم ۱۴۰۰ شمسی.که از ترس حمله باید همه جا مراقب باشیم. دشمن تا عنق خاک که نه ولی تا وسط اجتماعاتمان نفود کرده. هرجا جمعی باشد ،باید احساس خطر کرد.
یادم میاید اربعین ۱۳۹۸بود. دیدن آن شکوه، عظمت، دلدادگی، آرمانگرایی د
برنامهایی که کارشناسش (راه قدس از کربلا میگذرد ) را شرح میداد نظرم را جلب کرد. صدای تلویزیون را باز کردم و دل سپردم و لذت بردم. ولی گوشهی ذهنم را چیزی مانند چنگهای رنگی شیطان زخمی میکرد(سپاه ابلیس برای خاموش کردن این حرکت عظیم حتما برنامهای مفصل خواهند ریخت. بدون شک انتقام این عدالتخواهی و آزاد زیستی را خواهند گرفت. چه میتواند باشد برنامهی شومشان برای جلوگیری کردن از این حرکت؟!)
دهها و صدها ترفند و خیانت به ذهنم خطور کرد، از حملهی انتحاری گرفته تا ...حتی حملهی نظامی. اما تاریخ اثبات کرده هیچکدام توانایی ندارد جلوی این موج را بگیرد.
زائران اربعین حسینی که با بیماری بسیار سهمگینتر از انفولانزا وارد ایران شدند جرقهای در ذهنم زد. ممکن است (ویروسی، میکروبی چمیدانم ،مریضی را بین زائران پخش کنند!
خدا کند این یکی به ذهن کثیفشان خطور نکند) و بعد از چند ماه متوجه شدیم که حتی خبیثتر از انچه به نظرمن ممکنه مینمود، طراحی شده است. ویروسی که نه تنها شیعیان بلکه همه دنیا را درگیر کند تا سپاه ابلیس به خواستههای شوم خود برسد.
#یدالله_فوق_ایدیهم
#هاشمی
#000525
#روزانه_نویسی
مهمان باغ انار
گوشی را برداشتم. آرام آیکون واتساپ را لمس کردم. پیام ناخوانده نداشتم. یک سری به وضعیتها زدم. همه داد دلتنگی داشتند یکی کربلا و دیگری...
به سمت مخاطبها برگشتم. سلیمانی را جستجو کردم. با دیدن عکس پروفایلش گل از گلم شکفت. طاهره از دوستان دوره راهنماییام بود. روز اولی که به مدرسه آمد به خاطر قد بلندش در نیمکت کنار من و زینب(صمیمیترین دوستم)جا داده شد. روزهای اول میانهی خوبی با هم نداشتیم ولی کمتر از یکماه همه چیز هم شدیم. نگاه، هدف، خواستهمان به دنیا نزدیک هم بود. او هم مثل خودم هوش هیجانی سرشاری داشت. فوق برنامههای مدرسه روی انگشت ما دو نفر میچرخید. خودمان مینوشتیم و خودمان اجرا میکردیم. البته از بچههای دیگر هم کمک میگرفتیم. طاهره اهل سمیرم بود که به تازگی به شهر ما نقل مکان کرده بودند. پدر و مادر پیری داشت با ۶ خواهر و برادر. خودش هم اخرین فرزند خانه بود و زیباترینشان. چشم و ابروی مشکی، صورتی گندمگون و لبهایی چون غنچه گل سرخ. اهل مطالعه بود. در ان سالها کتابهای شهید مطهری را میخواند. و قلم خوبی هم برای نوشتن داشت.
بعد از پیامهای سلام و احوالپرسی برایش نوشتم
این روزها که گرما دست از تاختن برداشته است، باغ انار بهترین تفریحگاهم شده استدر غربت قم. یا شاید هم بشود گفت بهترین آموزشگاه،دانشگاه، باشگاه و...هرچه دوست داری فرض کن.
کاش تو هم میآمدی. جایت خالیست در بین نهالهای این باغ.
نمیدانی چه کیفی دارد شبهنگام قدم زدن روی چمنهای شبنم زدهاش. نگاه بر انارهای گاه ترش و ملس و شیرین که دهانت را آب میاندازند برای چشیدن.
پیامها را ارسال کردم. نگاهی به ساعت انداختم ۱۰ صبح بود. باید برای تهیهی نهار دست به کار میشدم.
****
ساعت ۶ بعدظهر فرصتی پیدا کردم تا در کنار خوردن چای عصرانه نگاهی به گوشی بیاندازم.
طاهره پیام داده بود
سلام فاطمهی عزیزم. چقدر منم دلم برلت تنگ شده. آخ تو که میدانی من عاشق انارم. اتفاقا داداشم فردا ظهر داره میره تهران. هماهنگ کردم باهاش که منو سر راه بزاره قم. میرم حرم بیا دنبالم. راستی ی شام خوشمزه هم بپز دلم واسه دست پختت تنگ شده. اگه میشه به همسرت پیشنهاد بده فردا شام را تو باغ انارتون بخوریم. کیف میده واقعا. اگه چیزی لازم داری بگو از اصفهان برات بگیرم. فردا میبینمت دوست جونیم.
از بهت چشمانم گرد شده بود. طاهره برداشت اشتباه کرده. حالا چکار کنم من مستاجر تو شهر قم باغ انارم کجا بود!
بلند گفتم : منظورم باغ انار نویسندگی بود دختر!
#هاشمی
#1400612
#تمرین95
۱۴۰۴/۶/۱۸ رو به اتمام است. عقربهی بزرگ ساعت تنها چند دور دیگر که بزند، بامدادی دیگر و روزی نو آغاز خواهد شد .
فردا جشن ۵ سالگی تاسیس باغ انار است. چه زیبا و برازنده است نام باغ انار.
مساحتش به اندازهی همهی کره خاکی شده است و کاربرانش از ۱۲۴k گذشته. الحمدلله که برگ اعظم باغ از ابتدا دقیقا زمانی که باغچهی کوچکی بیش نبود، مدیریت تشکیلاتی را برگزید و الا مگر میشد این حجم مخاطب را آنهم در فضای مجازی، جمع کرد!
به نظرم یکی از ستایش برانگیزترین فعالیت باغ، بصیرت افزایی بود. آنجا که در کارگاهها نهالهای کوچک و بزرگ شرکت میکردند و تاریخ را با عینک ولایت میدیدند. یا در هیجانات مسابقه بر تن اسطورهها لباس قرن ۱۴ میپوشاندند و به مخاطب نشان میدادند، در این آشفته بازار هم میتوان اسطوره شد.
داستانک و داستان کوتاه و رمانها در میان خنده و شوخی و مزاح گم شدهی بذر و نهال و جوانه وبرگ همه آرام آرام زیر نور افشانی خورشید ولایت بار داد. کمکم درباغ انارهای صادراتی، به ۱۴ زبان زندهی دنیا ترجمه شد. و به دست نهالهایی با جعرافیا و حتی اکسیژن فرهنگ متفاوت، که چون ما دل خونی داشتند رسید. و حالا هر کدام برای خودشان باغی خریدهاند در دل کاربرانشان و البته که همهی باغها با درهای چوبی کوچکی به هم راه دارند. همه در حال پرورش نهال اناراند. یقین دارم خیلی زودتر از زود یاقوتهاس سرخ باغ بینالمللیمان، خوراک فکری قیام منجی را تامین خواهند کرد.
حالا دیگر بامداد روز۱۴۰۴/۶/۱۹ است. روز تولد باغ انار. امروز متفاوت است. متفاوت تر از همیشه. امروز دفتر مقام عظمی ولایت، جمعی از درختانی که داستانشان اناری به سرخی خون را به بار نشسته، دعوت کرده اند. آنهایی دعوت شدند که در این باغ خون دل خوردند. و سرخیاش در انارشان نمودار شد.
بروم باید استراحت کنم. فردا بعد نماز صبح عازم تهران هستیم. حسینیهی امام خمینی. بروم که فردا باید دو چشم و گوش و خلاصه حواس پنجگانهی دیگری قرض همراه خود ببرم. نباید چیزی از نگاهم دور بماند. باید نور بگیرم.
#هاشمی
هدایت شده از هاشمی
در همین لحظه، زهرا با دهان باز، در حالی که صدای گوش خراش جیغش بلوک را از پی ویران میکرد، به دنبال غاصب مداد رنگی به سالن آمد. بی توجه به مهمان و شرایط جدید، از پشت موهای خرمایی حسین را در چنگهای کوچکش گرفت و آنچنان با غضب و شدت کشید و تکان داد، که یاد تکاندن درخت توت در بهار افتادم. نگران، منتظر عکس العمل حسین شدم. همانطور که نگاهش به تپهی کوچک تکههای چوب بود، دست زهرا را از موهایش جدا کرد، گویی اصلا صدای جیغ زهرا را نمیشنید.با صدای بلند گفت: زینب_زینب بیا اینجا را ببین چه خبره؟! اینها مال کیه؟
سمانه که حسابی از خویشتن داری حسین هیجان زده شده بود به طرفش قدم برداشت و جلویش زانو زد. دستی به موهای آشفتهاش کشید. با دو دستش، دستان حسین را گرفت. و گفت: برای شما است. آوردهام کاردستی درست کنید. البته به شرطی که در خانه پخش نکنید.
زینب هم که حرفهای سمانه را شنیده بود. به سالن آمد. تعجب و شادی او بیشتر از حسین بود:
_وای خاله سمانه، اینها را از کجا آوردی؟
کنار تپه کوچک خورده چوبها زانو زد.
دستان ظریف گندمگونش را زیر چوبها کرد
_ وای چقدر اینها قشنگ هستند! چقدر چیزهای قشنگ میشود با اینها درست کرد. قاب عکس، سرکلیدی، قاب آیینه وای.
حسین که روی زیر انداز نشسته بود سریع دو مربع را کنار هم قرار داد. دایرهای در بالا، دقیقا وسط دو مربع . دو مستطیل بلند در دو طرف مربعها چید. و دو بیضی رویشان گذاشت. یک تکه معرق مثلثی، با طرح اسلیمی پیدا کرد بالای دایره گذاشت. یک دست به کمر باریکش گذاشت و با دست دیگر طرح را به من نشان داد:
_بفرما مامان خانم، اینهم حرم امام رضا. دیگر دلت نسوزد که نرفتهای مشهد. از همینجا زیارت کن. اینهم حرم.
چشمانم که از شیرینزبانیهای حسین، با پرده اشک پوشیده شده بود را به سمانه انداختم. روی تیله های سیاه او هم نمناک بود. دُری غلتید و بر گونه جاری شد. از روی مبل خودم را کنارش رساندم. بدن نحیفش که گویا چهارپاره استخوان بود را در آغوش فشردم. غنچهی لبهایم را با بوسهای از گونهاش سیراب کردم. کنار گوشش ارام نجوا کردم: به تو افتخار میکنم پسر خلاق و با ذوق من. بوییدمش با تمام سلولهای ریهام.
با دیدن قاب عکس کوچکی که زینب درست کرده بود، گفتم:
_ آفرین وای اصلا فکر نمیکردم به این سرعت بتوانید چنین ایدههایی بدهید. بچهها میتوانید کاردستیهای خلاقانهتان
را به دوستانتان هدیه دهید.
زینب همانطور که سربزیر مشغول درست کردن قاب بعدی بود گفت: تازه میتوانیم در مجتمع به بچهها بفروشیم. مثل علی و فاطمه که دستبند درست میکنند و میفروشند.
اینبار نوبت چشمها و دهان من بود که از تعجب گرد شوند.
سمانه بلند خندید و دستش را بلند کرد و روی زانو زد. رو به زینب گفت: ای اصفهانی!
#هاشمی
#1400714