آۅیــــ📚ـــݩآ
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 این مسیر و این گرما؛ جای تعجب هم داشت... وارد حرم شدیم؛ حرم عالَمی بود برای تمام عالم نه ب
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 از سرداب که بیرون آمدیم دلم می‌خواست دوباره ضریح را ببینم، ولی امیر گفت که فرصت نداریم؛ این لحظه‌ی تلخ را برای هیچ نامسلمانی نمی‌توانم بخواهم؛ از دور سلامی دادیم...دوری که می‌دانستم از همیشه‌ی بعدها، نزدیک‌ترین است. از صحن که بیرون آمدیم... دکه و مغازه‌ای ندیدیم...موکب کوچکی بود که چیزی شبیه حلوا، درون ظرف‌های کوچکی ریخته بود و از مردم پذیرایی می‌کرد. معلوم نبود که چه ساعتی به نجف برسیم باید محیا را به دست‌شویی می‌بردم... چند تا کانتینر دیدیم...دست بچه را گرفتم که برود...یک نفر داد زد: آب نداره... محیا شنید و پا پیش نگذاشت. بچه‌‌ای که نه می‌خواست نماز بخواند و نه طهارتش مهم بود، سماجت کرد و نرفت. امیر راه برگشت را از چند مرد ایرانی که در موکب چای می‌ریختند پرسید. آنها خیابان عریضی را نشانمان دادند که در پس کوچه‌ای بود. خیابان شیب تندی هم داشت که ون‌های سبز رنگی انگار که بر سرسره‌‌ای نشسته باشند سر می‌خوردند و می‌رفتند. کنار خیابان ایستادیم و برای آنها دست تکان دادیم یعنی که ما را هم سوار کنید ما هم اگر خدا بخواهد می‌خواهیم برویم تا پای اتوبوس‌مان و راهی نجف بشویم. اما هیچ ونی نمی‌داشت و همه‌ی ماشین‌ها هم پر از مسافر بودند. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛