#اعتراف
#اتفاقات_واقعی
سلام
بابام تعریف میکنه اون اوایل که مادرش فوت کرده بود ، هر شب میرفت سر قبرش و تا چند ساعت مینشست همونجا و گریه
میکرد.
یه شب ساعت یک شب دلش هوای مامانشو میکنه ، لباس میپوشه و میره سر خاک و شروع میکنه باهاش حرف زدن و گریه کردن
مزار هم خلوت بوده و فقط یه خانوم چادر پوشی بالا سر یه قبر نشسته بوده (قبره هم مال یه خانوم به اسم مریم بوده که وقتی خیلیی جوون بوده فوت کرده و یک بچه خیلی کوچیک هم داشته)
بابام همین طور تو حال و هوای خودش بود و داشت زار میزد که خانومه از سر قبر مریم خانوم پا میشه میاد دستشو میذاره رو شونه بابام و بهش میگه : آقا امیر انقدر بی تابی نکن ، مامان تو دیگه پیر شده بود و وقتش بود که بره ، دلت برای من بسوزه که جوون مرگ شدم
پدرم همونجا خشکش میزنه
تا میاد چهره خانومه رو ببینه خانومه میره
بابامم که عین چی ترسیده بود برمیگره خونه و دیگه هیچوقت تنها نرفت سر خاک مامانش 😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
عروسی دعوت بودیم، زمان پرتاب گل دخترا فامیل آماده بودند، یکدفعه دختر پسرعموی مادرم تو هوا گلو گرفت و افتاد رو من😐🤦♂ هیچی دیگه همه گفتند دست به مهره حرکته و الان دو هفتست عقد کردیم😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•