بسم رب الشهدا
📕📗📘📙📔📕📗📘📔📙📘📗
#رمان
#مجنون_من_کجایی؟
✅قسمت اول
از خواب پاشدم . تو آینه ب خودم نگاه کردم بخاطر گریه های دیشبم چشمام پف کرده بود.
موهامو شونه کردم . وارد پذیرایی شدم
-مـــــــــــــــامــــــــــــــان
هیچ صدای نیومد. یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام 😢😢
دیشب خیلی بهانشو میگرفتم. تا دم دمای اذان گریه کردم . پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب ب شهادت رسیده بود. اون موقع مادرم همش ۲۵سالش بوده. یه زن جوان باسه تا بچه کوچک...
حسین -زینب -رقیه
زمان شهادت پدر حسین ۵سالش بوده.
زینب ۴
منم ک همش ۲۰روزم بوده...
از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده ...
این نامه تنها محرم منه از کله مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش😔
شماره مامان گرفتم . با بوق سوم برداشت .
مامان:سلام دخترگلم
از خواب بیدارشدی ؟
-سلام مامان گلی
اوهوم
-رفتی پیش بابا؟
مامان:آره دخترم . پیش باباتم . بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری با خاله ها انجام بدیم
-چشم
مامانی
کار نداری ؟
مامان: نه گلم ؛ مراقب خودت باش
-چشم . فدات بشم
یاعلی
نویسنده :بانو...ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🆔
@AhkamStekhare