⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۶۲
مهم اینه که بچه تو یادگارون ازش داری)
چه راحت از همه چیز می گذشت!
انگار که مرگ او چیزی نباشد!
آرام گفت : ببینم ، اون مجبورت کرد حجاب کنی.)
با چشم هایی گرد به او زل زدم که کمی خودش را عقب کشید و گفت : سواله!
سرم را به معنی نه تکان دادم و گفتم : با اجبار نمیشه کاری رو انجام داد . من اگه حجاب می کنم به خاطر اینکه دوسش داشتم و از اولم با این اعتقاد بزرگ شدم .)
خودش را عقب کشید و پایش را از میان فاصله ی بین پشتی و کفه ی نیمکت عبور داد و آرنجش را تکیه گاه کرد و گفت : دوست دارم منم درکت کنم)
سرش را روی چانه ام گذاشت و گفت : ایران جای خوبیه . مخصوصا برای تو)
حرف هایش برایم خنده دار بود .
او می گفت ایران جای خوبیست!
آری ، جای خوبی بود که به جای آنکه در کشور خودم امنیت داشته باشم اینجا امنیت داشتم .
آری ، جای خوبی بود ..
منظورش برایم واضح بود .
او منظورش هیئت ها و مساجد بود .
شانه ای بالا انداختم و گفتم : اینجا هم هیئت و مسجد پیدا میشه . نگران نباش)
ابرویی بالا انداخت و گفت : تو که راست میگی! عممه اینجا ۱۴ سال زندگی کرده)
بعد دستی به ریش های نداشته اش کشید.
قیافه ام را مثل او کردم و گفتم : وای مامان جون! چه ربطی داشت؟)
پشت چشمی نازک کرد و حالتش را درست کردو دوباره لم داد .
نگاهش کردم که پوفی کشید و گفت : ببینم دختره یا پسره؟
پاسخ شنید : دختره)
اوقی کشداری گفت و گفت : کاش باباش می دیدش..)
تا آمدم در هم بروم بلافاصله گفت : اسمم داره؟
فکم را منقبض کردم و گفتم : دیگه بیا شجره نامه مم در آر!
پشت چشمی نازک کرد و گفت : آهان! این یعنی به تو چه؟
به پشتی نیمکت تکیه کردم و گفتم : نه . اسم نداره. ولی تو هم فوضول نباش)
به تو چه ای نثارم کرد و کمی نزدیک تر آمد و هیز گفت : ببینم اسم داداشات چیه؟)
کمی آن ور هلش دادم و گفتم : خجالت بکش بیشعور . )
بلند خندید و دستش را به شانه ام کوبید و چانه اش را روی شانه ام نهاد .
من هم بی توجه به او به رو به رو زل زدم .
دانه های کوچک برف ، خیلی آرام روی زمین می نشستند .
و این اولین برفی بود که بعد از چند سال بود می دیدم .
و کم کم داشت یکسال میشد!
یک سال!
خیلی زود گذشت .
بی او ... دیر سپری شد .
خیلی زود گذشت آن روز هایی که با هم بودیم .
منطق اتفاقات خوب این است که خیلی زود بگذرند.
ولی من این منطق را درک نمی کنم ...
نفسش را کنار صورتم بیرون فرستاد و گفت : شاید ی روز مفصل برات تعریف کردم ... )
تلخ خندید و دست هایش را روی شانه ام تکیه گاه کرد و ادامه داد : از اون ... از خودم .. از همه چی)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【
https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】