⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۶۷
ترسیده به جمعیت مواج رو به رویم زل زدم .
منگ بودم و نمی دانستم باید چکار کنم .
وضعیتی که درش قرار گرفته بودم موجب شده بود نتوانم تشخیص بدهم که الان باید کجا باشم و چه کنم!
با کشیده شدن بازویم چند قدمی عقب آمدم که صدای بلند چشم آبی باعث شد خفیف به خود بلرزم!
: زودباش!.. کجایی؟)
به سرعت سویش برگشتم که با دو دستش مرا از بازو بلند کرد و شروع کرد به دویدن .
و من هم آن بالا معلق بودم و هر لحظه منتظر بودم که یکی از ساختمان ها روی سرمان خراب شود .
تقریبا از جمعیت دور شده بودیم که در حرکتی ناگهانی مرا محکم در آغوش گرفت و با صدایی بلند به الینا گفت : بدو! زودباش)
نمی دانم چقدر گذشته بود که صدای جیغ الینا باعث شد از آن صحنه های تار و مبهم لحظات بیرون بیایم و موقعیتم را درک کنم .
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دوباره صدای جیغ الینا در مغزم اکو شد!
من هم ترسیده جیغی کشیدم و آمدم راه به اشک هایم دهم که چشم آبی بلند گفت : ساکت . )
و راه رفته را برگشت و مچ دستم را محکم گرفت و تکانی داد تا برای شنیدن حرفش آماده باشم .
بیشتر در خودم جمع شدم که گفت : زلزله ای در کار نیست .)
بعد هم مرا روی زمین کنار الینا نشاند .
ترسیده سرم را به سوی الینا چرخاندم که خونی که از پایش می چکید نگاهم را به خود بخیه کرد .
چهارزانو کمی خودم را سوی الینا کشیدم و دستم را زیر چانه اش گذاشتم و با صدایی که از گلویم به زور بیرون می آمد گفتم : خوبی؟)
انگار منتظر همین بود که مرا محکم در آغوش کشید و شروع کرد به هق و هق کردن .
دستم را پشت گردنش نهادم .
فهمیدن دردش زیاد سخت نبود!
آن مرد را جایی که نباید دیده بود .
و...
هنوز یک دقیقه نشده بود که بازویم توسط چشم آبی کشیده شد و مرا از آغوش الینا بیرون کشید .
و بلافاصله گفت : پاشید بریم . ی زخم کوچیکه همین!)
و با انگشتش به زخم اشاره کرد و بلند شد ، و همزمان با بلند شدنش مرا هم بالا کشید .
به سختی روی پاهای بی حسم ایستادم و به سختی سوی الینا خم شدم و دستش را گرفتم .
او هم به اشک هایش خاتمه داد و بلند شد .
چیزی از بلند شدنش نگذشت که چشم آبی رو به من گفت : کاپشنت کو؟)
متعجب به خودم نگاهی انداختم و کمی بعد سکوت کردم!
او هم کلافه نفسش را بیرون فرستاد و کاپشنش را از تنش در آورد و روی شانه هایم انداخت .
لب تر کردم و آمدم اعتراض کنم که با چشم هایش برایم خط و نشان کشید که الان وقتش نیست .
لب هایم را به دندان کشیدم و چشم گرفتم و کاپشن را به تن کردم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【
https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】