⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 و با بستن در ، سوی خرسی گوشه ی اتاق روانه شد . نگاهم روی حرکاتش زوم بود که چشمم به موهایش خورد! نمی دانم چرا دقت نکرده بودم! قبل از اینکه از اینا برود ، موهایش قهوه ای بود ولی حالا موهایش آنقدر روشن بود که می شد گفت موهایش به طلایی می زند! پسرک در جلوی چشم هایم متعجبم خم شد و خرسی را در آغوش گرفت . دو ابرویم را بالا انداختم و همان طور که روی تخت می نشستم خیلی آرام زمزمه کردم : بچه ندیده!) بعد هم خم شدم و خرگوش را از روی زمین برداشتم و روی پایم گذاشتم و نگاهم را به او دادم . خرسی را آرام از آغوشش بیرون کشید و انگشتش را روی صورت خرسی روان کرد و نگاه از صورت خرسی نمی گرفت ‌. نگاهم هنوز رویش بود که نگاهش را از خرسی گرفت و کمی سرش را رو به من متمایل کرد که به سرعت نگاه گرفتم . ولی انگار خیلی ضایع بود که نگاه از من گرفت و دست و پای خرسی را صاف و صوف کرد و بلند شد و سوی کوله اش آمد . . . : ریحانه!) اوقی کشداری گفت که موجب شد چشم هایم گرد شود . او هم تا چشم های گردم را دید خودش را جمع کرد و گفت : ببخشید. بنده سندروم احساسات بی قرار دارم) لبخندی به حرفش زدم که دنده را عوض کرد و نفسش را بیرون فرستاد . نگاهم را به مناظر دوختم که گفت : دوست نداری .. اسم دیگه ای بذاری؟ مثلا .. مهدیه ای ، هدیه ای؟) سرم را به معنی نه به اینور و آن ور تکان دادم که سری تکان داد و از داخل شیشه ی آیینه بغل معلوم شد که لبخندی کم جان روی لب هایش جای گرفت کوله ام را در آغوش گرفتم و آرام چشم هایم را روی هم انداختم . فقط .. بعد چند وقت به دانشگاه رفتن ، از این می ترسیدم که آن مرد دوباره به خاطر چشم آبی به سرش بزند که نزدیک من یا الینا شود! چون به نظرم رابطه ای مشکوک بین این دو مرد وجود داشت که انگاری هر دو از آن آزار می دیدند . نمی دانم چگونه در افکارم غرق شده بودم که با صدای جیغ جیغ الینا ، خودم را در وسط دانشگاه یافتم . با به طرفم دویدنش ، دیگر وقت برای تعجب نبود ، برای همین مجبور شدم با آغوش باز از او پذیرایی کنم . او هم پذیرایی را پذیرفت و در آغوشم پرید . بعد هم بدون آنکه سلامی بدهد گفت : ریحانه چطوره؟) چشم در کاسه چرخاندم و گفتم : اون خوبه! منم خوبم!) خندید و از آغوشم بیرون آمد و با گرفتن مچم مرا تا سالن کشان کشان برد. اما من با دقت به اطراف نگاه می کردم تا مبادا در دیدرس آن مرد قرار بگیریم! همین که روی صندلی کلاس نشستیم ، الینا شروع کرد به پر حرفی کردن و روی مخ من راه رفتن! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac