تا که بر روی زمین خیمه ی سقّا افتاد پدرت از نفس و مادرت از پا افتاد ناخنت خون شده و چهره ی مادر زخمی آن قدر چنگ زدی تا به رخش جا افتاد به همه رو زدم أمّا چه کنم، خندیدند چشم‌ها تا که به چشم تر بابا افتاد خواستم بوسه بگیرم ز لبان خشکت گذر حرمله افسوس به این جا افتاد حنجر نازکی انگار ترک خورد و شکست کودکی بال زد أمّا ز تقلّا افتاد دست و پا می‌زدی و هلهله ها می‌آمد عرق شرمِ پدر وقت تماشا افتاد همه ی آرزویم بود زبان باز کنی ولی انگار که یک فاصله این جا افتاد "حسن لطفی" @Arshiv_Gholam