عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهشتادوهشتم احمد به سمت بقچه لباس های
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد آهسته گفت: میریم روستای دیگه پیش مادر شیخ حسین _چرا دیگه نمیشه این جا بمونیم؟ _من نمی دونم .... پیش آقا غلام که رفتم بهم گفت می خواسته بیاد دنبالم شیخ حسین گفته نماز ظهر برم مسجد روستای بالا رفتم پیش شیخ حسین گفت سریع جمع کنم از روستا برم ردم رو زدن بهش گفتم شرایط چه طوریه و نمیشه تو نیاز به مراقبت و استراحت داری ولی گفت می ترسن دیر بشه. حالا هم می ترسم دیر بشه پاشو زود بریم از کنار من برخاست و به سراغ کتاب هایش رفت. همه را درون یک چادر شب گذاشت. به سختی از جا برخاستم و پرسیدم: اینا رو هم میخوای بیاری؟ احمد در حالی که چادر شب را گره می زد گفت: نه اینا رو میذارم توی مسجد. بعدا شیخ حسین برام میاره. گوشه زیلو را کنار زد و پاکتی را که مخفی کرده بود در آورد. به سمتم آمد و گفت: بی زحمت اینو تو لباسات مخفی کن پاکت را از دست احمد گرفتم. با دست های لرزانم لباسم را بالا زدم و پاکت را زیر پارچه ای که دور شکم و پهلوهایم بسته بودم گذاشتم. احمد دستم را در دست گرفت و گفت: این پاکت خیلی مهمه. به هیچ وجه نباید کسی ازش خبر دار بشه اگه به سلامت رسیدیم خودم ازت می گیرم اگر نه .... دلم لرزید و با چشم های خیس اشک به احمد نگاه دوختم که گفت: اگر برای من اتفاقی افتاد حتی اگه جلوی چشمت زنده زنده منو آتیش زدن از این پاکت نباید حرفی به کسی بزنی با بغض گفتم: این طوری نگو احمد ... احمد دستم را فشرد و گفت: ان شاء الله که طوری نمیشه ولی هرچی شد جز خودم پاکت رو به هیچ کس نده اگرم من نبودم هر طور شده خودت رو برسون خونه آقاجانت و اونجا پاکت رو فقط به دست محمد امین بده هیچ کس دیگه از این پاکت نباید خبردار بشه دستم را از روی لباسم روی پاکت فشردم که احمد گفت: می دونم امانت دار خوبی هستی پیشانی ام را بوسید و گفت: تا من اینا رو می برم مسجد لباس بپوش بریم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد جواد تندگویان صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•