💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . یه آرامشی بهم میده که قبلا هیچ‌جا نداشتم.. اصلا انگار این دختر،بلده منو... میدونه با حرفاش چطوری میتونه آرومم کنه.. سرم را پایین میاندازم. دیگر حرفی برای گفتن ندارم. بعضی چیزها را نمیشود گفت.. نمیشود شرح داد.. نمیتوان در تحقیر کلمات گنجانید .. بعضی حوادث را باید با چشم بسته حس کرد ... باید شنید.. باید با گوشِ جان،شنید... از چشمانش برای مانی نمیگویم. از برق تیله های ِدرشت عمیق درون چشمانش که درونشان پر از ستاره‌اند... از صدای روحبخشش که حتی (پسرعمو) گفتن هایش را هم به بهای جان میخرم. صورت مهتابی و صاف و بیغل و غشش نمیشود گفت... نمیتوانم برای برادرم زیباییهای ظاهری همسرم را واگویه کنم. مانی دست روی شانه‌ام میگذارد و بلند میشود. +:نه...دل و دینت رو باختی برادر من... عاشق شدی رفت... چند قدم از من دور میشود و برمیگردد. منتظر نگاهش میکنم. +:این همه از نیکی تعریف کردی یه کلمه از ظاهرش نگفتی... یعنی رسما عاشق نیکی شدی...متأسفم دیگه کاری برات نمیشه کرد.. و با شیطنت سر تکان میدهد و میخندد. بلند میشوم :_چرا چرت و پرت میگی مانی؟ +:باور کن جدی میگم...اگه نمیدونستی،حالا بدون... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝