eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:لطفا یه امشب رو لجبازی نکنین...خواهش میکنم. با چشمان نیمه‌باز نگاهم میکند،سعی میکند لبخند بزند اما سرفه‌های متمادی مجالش نمیدهند. با اضطراب میگویم +:بریم... بریم مسیح بلند میشود. جلوتر از او در را باز میکنم و از خانه خارج میشوم. تا بیاید،دکمه‌ی آسانسور را میزنم و دوباره جلوی در میایستم. صبر میکنم تا کفشهایش را بپوشد. باهم سوار آسانسور میشویم و بعد از ساختمان بیرون میآییم. مسیح هیچ نمیگوید. شالگردن من را با دست چپ،جلوی دهانش نگاه داشته و هر از گاهی سرفه میکند. تاکسی سبزرنگ جلوی در ایستاده. +:ماشین منتظره،بریم.. و چند پله‌ی ورودی را پایین میروم. :_چرا تاکسی؟؟ برمیگردم. :+قرار شد لجباز ی نکنی دیگه... مسیح سر تکان میدهد و به طرفم میآید. در عقب را باز میکنم و مینشینم.مسیح هم در صندلی جلو مینشیند. راننده میپرسد:کجا برم؟ قبل از مسیح جواب میدهم:نزدیکترین درمانگاه شبانه‌روزی لطفا... راننده سر تکان میدهد و در سکوت خیابان،ماشین را روشن میکند. صد متر جلوتر که میرویم،مسیح شروع به سرفه کردن میکند. خودم را جلو میکشم و نگاهش میکنم. سرش را پایین انداخته و دست چپش را جلوی دهانش گرفته. از شدت سرفه‌ها،کامل به جلو خم میشود. سرفه‌هایش ممتد و بدون فاصله هستند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نگران،به نام میخوانمش:مسیـــح دستش را بالا میآورد ،تا بگوید خوب است. اما میدانم که نیست..کاش در آن سرما،پیاده‌روی نمیکرد. راننده،جلوی یک درمانگاه نگه میدارد. نگاهی به سردرش میاندازم. همزمان با مسیح پیاده میشوم. به طرف راننده برمیگردم:ممکنه صبر کنین تا بیایم؟؟ راننده سری تکان میدهد:چشم،این جلوتر پارک میکنم. +:ممنون از راننده فاصله میگیرم و به طرف مسیح میروم. +:بریم تو... :_نیکی لازم نیست... +:دیگه تا اینجا اومدیم... و با دست به ورودی اشاره میکنم . مسیح،ناچار سر تکان میدهد و راه میافتد. کنارش حرکت میکنم و باهم وارد درمانگاه میشویم. ِگ نگاهی اطراف میچرخانم و پذیرش ثابت میماند چشمم روی تابلوی کوچک و شبرن . چند قدم جلو میروم و به میز بزرگ پذیرش میرسم. اما کسی پشت میز نیست. نگاهی به اطراف میاندازم :+ببخشید.. انگار کسی نیست. مسیح کنارم میایستد. سرفهای برای رفع گرفتگی صدایش میکند و با صدای بلند میگوید:ببخشید صدای لخلخ دمپایی از اتاق کناری میآید. مردی با موهای آشفته و روپوش سفید،از اتاق خارج میشود و به سمت میز پذیرش میرود. مسیح رو به من میگوید :شما بشین... بی هیچ حرفی،دستورش را اطاعت میکنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصد نگران،به نام میخوانمش:مسیـــح دستش را بالا میآورد
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح جلو میرود و به مرد میگوید: سلام،پزشک عمومی هستن؟ مرد،خمیازه‌ای میکشد و جواب میدهد:بله... اسم بیمار؟ :_مسیح آریا مرد با یک دست چشمهایش را میمالد و با دست دیگر،نام مسیح را مینویسد. بعد تلفن را برمیدارد و به پزشک کشیک اطلاع میدهد. چند دقیقه که میگذرد با دست،به اتاق روبه‌رو اشاره میکند و دوباره خمیازه میکشد. بلند میشوم و به طرف مطب میروم. مسیح که کنارم میایستد،چند تقه به در میزند. صدای گرفته‌ای از داخل میگوید:بفرمایید مسیح در را برایم باز میکند و با دست اشاره میکند وارد شوم. پا در مطب میگذارم و نگاهی گذرا به میز بزرگ دکتر و تخت کوچک کنار دیوار میاندازم. +:سلام دکتر که مردی سی ساله به نظر میرسد،سر تکان میدهد:سلام دخترم.. تعجب میکنم. مسیح پشت سرم میایستد و با صدای گرفته‌اش میگوید:سلام آقای دکتر دکتر با خوشرویی جواب مسیح را هم میدهد:سلام بفرمایید مسیح روی صندلی نزدیک میز مینشیند. من هم کنارش. دکتر نگاهی به هردویمان میاندازد:خب مشکل چیه؟؟ منتظر به مسیح نگاه میکنم. :_هیچی آقای دکتر،چیزی نیست دکتر عینک طبی‌اش را روی چشمانش میگذارد:از صدای گرفته‌ات کاملا مشخصه... کمی خودم را جلو میکشم +:آقای دکتر از صدای آه و ناله‌اش بیدار شدم.. تازه تب هم داشت،دمای بدنش خیلی زیاد بود... دکتر،تب سنج را برمیدارد:عجب... صندلی چرخدارش را به جلو هل میدهد و کنار مسیح میرسد. نور دستگاه را روی پیشانی مسیح تنظیم میکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . چند ثانیه بعد با تعجب نگاهی به دستگاه و نگاهی به صورت مسیح میکند. انگشتانش را روی پیشانی مسیح میگذارد:اوه اوه... داری میسوزی پسر.. نگران میگویم +:آقای دکتــر.... دکتر صندلی‌اش را برمیگرداند و میگوید :نگران نباشین.. زنده میمونه... از شوخی‌اش اصلا خوشم نمیآید. دکتر از جایش بلند میشود و به طرف تخت میرود:بیا جوون،بیا بشین اینجا، کتت رو هم دربیار مسیح کتش را درمیآورد و به دستم میدهد.چند ثانیه با اطمینان در چشمان نگرانم خیره میشود. به سختی لبخندی میزنم. مسیح روی تخت مینشیند و دکتر مشغول معاینه‌اش میشود. گوشی پزشکی را پشت و روی سینهی مسیح میگذارد و میخواهد که نفس عمیق بکشد. بعد دهان و گلویش را معاینه میکند:چیزی نیست... سرما خوردی به طرف تخت میروم و میگویم +:دیدی گفتم کتت رو بپوش... دکتر با خنده میگوید:به نفعته به حرف خانومت گوش بدی... من هروقت از فرمان سرپیچی کردم،پشیمون شدم. مسیح بلند میشود :_اتفاقا تو خونه‌ی ما،مردسالاری حاکمه..من گفتم دکتر لازم نیس..الآنم که در خدمت شماییم... دکتر میخندد:آفرین،با همین فرمون ادامه بده... بدون توجه به بگو بخند دکتر و مسیح با اضطراب میپرسم +:آقای دکتر،دستش هم زخم شده،ممکنه عفونت کرده باشه،تبش به خاطر اون باشه؟؟ دکتر با آرامش میگوید:ببینم زخم دستت رو... دست راست مسیح را میگیرد و باند چادرم را باز میکند:اوه،چه کردی با خودت پهلوون؟ برمیگردد،پشت میز مینشیند و مشغول نسخه پیچیدن میشود. چند دقیقه که میگذرد،نسخه را به طرفم میگیرد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح جلو میرود اما سریعتر از او نسخه را میگیرم. :_نیکی... +:تو بشین خودم میگیرم میام.. دکتر با خنده میگوید:بشین شما... خانمت داروهات رو بگیره،دستت بخیه لازم داره،خدا رحم کرده عصب دستت رو نبریدی... مسیح ناچار روی تخت مینشیند. لبخندی به صورتش میپاشم و از مطب بیرون میروم. نوشته‌ی "داروخانه" با فلشی به سمت چپ توجهم را جلب میکند. *مسیح* دکتر مشغول پیچیدن گاز استریل دور بخیه‌های دستم است. نگاهم به سمت نیکی است،مضطرب روی صندلی نشسته،پای راستش را مدام تکان میدهد و لبش را بین دندانهایش گرفته. نگاهش میکنم،سعی میکنم با چشمهایم بفهمانم که نگران نباشد،اما نمیشود. صدای آرام دکتر،حواسم را معطوف او میکند:قدر نگرانی خانمت رو بدون..معنیش محبته... اگه یه روزی نگرانت نشد،فاتحه‌ی قلب و عشقت رو بخون... با تعجب به صورتش نگاه میکنم. جوان است،اما پختگی عجیبی به اندازه‌ی قرنها روی پیشانی‌اش،خطوط کهنسالی را حک کرده. با صدای بلندتری میگوید : آستین چپت رو بده بالا...سرمت رو خودم وصل میکنم. روی تخت دراز میکشم و دستم را به طرف دکتر میگیرم. نگاهم باز هم به دنبال نیکی است. چشمانم او را میبینند و گوشهایم،حرف دکتر را زمزمه میکنند. "قدر نگرانی خانمت رو بدون".... نیکی نگران بلند میشود و یک قدم به سمتم میآید. "معنیش،محبته".... یک لحظه،دستم میسوزد. دکتر،سرم را وصل کرده،به طرف نیکی برمیگردد:مشکل خاصی نداره..فقط داروهاش رو بخوره،مایعات هم بخوره،به زخم دستش هم فشار نیاره، باندپیچی‌ام مدام عوض بشه... این پهلوون که من میبینم زود سرپا میشه... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نیکی چراغ را روشن میکند و وارد خانه میشود. پشت سرش کفشهایم را درمیآورم و صندلهایم را میپوشم. نیکی بر میگردد:تا شما لباساتون رو عوض کنین منم میام لبخندی میزنم و به دنبالش صدای سرفه‌هایم در سالن میپیچد. نیکی،نگران نگاهم میکند،سری تکان میدهد و با عجله به طرف اتاقش میرود .به سختی،لباس‌هایم را عوض میکنم و تن بیجانم را روی تخت میاندازم.احساس کوفتگی در تک‌تک عضلاتم پیچیده. آب دهانم را قورت میدهم و دستی روی لبهایم میکشم.شبیه دو تکه بیابان بی‌آب و بی گیاه روی صورتم نشسته‌اند.خشک و بی‌حاصل و بی‌برگ و بی‌رویش.. چند تقه به در میخورد و نیکی وارد اتاق میشود. با ورودش سر جایم نیمخیز میشوم و به پشتی تخت تکیه میدهم. +:راحت باشین... کنار تخت روی زمین مینشیند و لقمه‌ی کوچکی به طرفم میگیرد. نگاهش میکنم :_نیکی میل ندارم... +:باید برای خوردن قرصاتون این لقمه رو بخورین تا ته معده‌تون خالی نباشه... بی‌اختیار،لقمه را میگیرم و اطاعت میکنم. لقمه،مثل سنگ روی زبانم مینشیند. به سختی میجومش و نهایتا میبلعم. نیکی اینبار لیوان آب پرتقال را به دستم میدهد. :_نیکی آخه... +:هیس،حرف نباشه.. نگاهی به لیوان میاندازم. به مثال جام زهر است برایم. اشتهایی برایش ندارم. اما یاد لحن جدی نیکی که میافتم،ناچار جرعه‌ای از آن را سر میکشم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصدوچهار نیکی چراغ را روشن میکند و وارد خانه میشود. پ
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نیکی ظرف کوچکی به طرفم میگیرد که سه قرص و کپسول رنگارنگ،درونش اینطرف و آنطرف میروند. +:این قرصا رو الآن باید بخورین... بازهم اطاعت میکنم. کدام سند و کدام قانون من را برابر این دختربچه،مجبور به اطاعت کرده؟ لیوان را که کامل سر میکشم،لبخندی از سر رضایت میزند. بلند میشود. +: دیگه بخوابین..لطفا به دستتون هم فشار نیارین...کاری داشتین صدام کن.. میخواهد از در بیرون برود که نامش را میخوانم،مثل جانم :نیکی.. برمیگردد:بله؟ :_ممنون،بابت همه چی.. لبخندی به زیبایی ماهِ صورتش میزند و آرام از اتاق بیرون میرود. سردرد امانم را بریده،روی پهلو میخوابم و نگاهی به باندپیچی دستم میاندازم. آنقدر بیحالم که نمیفهمم کی خوابم میبرد... ★ نور خورشید روی صورتم میافتد. چشمانم را آرام باز میکنم.نگاهی به اطراف میاندازم.اتاق خودم،وسایل خودم،تخت خودم... یکدفعه چشمم به نیکی میافتد.وسط اتاق روبه بالکن نشسته. . چادر سفید با گل‌های ریز بنفش سر کرده و کشِ آن را،از روی چادر،پشت گردنش انداخته است کتابی در دست دارد،که به نظرم قرآن است. آب دهانم را قورت میدهم. خبری از کرختی شب نیست،اما هنوز هم گلویم میسوزد.سرجایم مینشینم. از صدای خشخش روتختی نیکی متوجه‌ام میشود. کتاب را با دقت تا میکند،رویش را میبوسد و بلند میشود. +:سلام بیدار شدی؟ بهترین؟ نگاهش میکنم و به تأیید سر تکان میدهد. :_آره،خوبم...نخوابیدی تو؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . آرام به طرفم میآید. +:نه،خوابم نبرد.. نگاهی به پنجره میاندازم :_شرمنده.. اذیتت کردم +:این حرفا چیه؟ :_ساعت چنده؟ +:شش و نیم سعی میکنم از جا بلند بشوم نیکی محکم و با چاشنی خشونت میپرسد +:کجا؟ :_بهتره بیدار بشم،باید یه دوش بگیرم..الآن مانی میآد دنبالم،باید بریم شرکت.. +:پسرعمو شما امروز هیچ جا نمیرین... با تعجب نگاهش میکنم. :_عه +:همین که گفتم...چطور هر حرفی شما میزنی من گوش میدم،یه بارم تو به حرف من گوش بده.. من مدام،تب‌ات رو چک میکردم..همین نیم ساعت پیش اومد پایین...تو رو خدا،یه امروز از خونه بیرون نرو،تا حالت خوب بشه.. ناچار سرجایم برمیگردم. نیکی لبخندی ظفرمندانه میزند و پتویم را کامل رویم میکشد. سرم روی بالش نرسیده،چشمهایم گرم میشوند. فکر کنم تأثیـــر ... داروها...باشـــد..... ★ کسی انگار از عمق چاه صدایم میزند : پسرعمـــو...پسرعمو....مسیح جان... انگار روی چشمهایم وزنه‌ی هزار تنی گذاشته‌اند. به سختی پلکهایم را تکان میدهم و آرام آرام چشمهایم را باز میکنم. کم کم که تصاویر پیش چشمانم جان میگیرد،صداها هم نزدیک و نزدیکتر میشود. اینبار به وضوح صدای نیکی را از بالای سرم میشنوم:مسیح جان... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نگاهش میکنم. بالای سرم نشسته و دستش را روی پیشانی‌ام گذاشته. ملیح میخندد:بیدار شدی؟الحمدلله تبت هم کامل از بین رفت.. در تیله‌های عمیقش خیره میشوم. لبخند از صورتش کم کم جمع میشود و کناره‌ی لبهایش به طرف پایین کش میآید. چشم در چشمش میدوزم. +:مسیح...من... من... لب پایینش میلرزد و قطره اشکی با سماجت،از گوشه‌ی چشم چپش تا پایین گونه‌اش میغلتد. دست سالمم را بلند میکنم و اشکش را میگیرم. +:من.. من خیلی نگرانت شده بودم..خیلی... انگار تازه متوجه اوضاع شده،میخواهد دستش را بلند کند که نمیگذارم. آرام دستش را میگیرم و نگه میدارم. مردمکهای نیکی فراخ میشوند و با استرس میگوید:مـسـیــــح... چشمهایم را میبندم و دستش را روی پیشانی‌ام میگذارم :_هیچی نگو نیکی...هیچی نگو... سعی میکند دستش را از بین مشت مردانه‌ام بیرون بکشد. نگاهش میکنم. نفس عمیقی میکشد،چشمانش را میبندد و باز میکند. انگار مردد است.این بار چشمش را میبندد. دستش را رها میکنم،نمیخواهم به کاری مجبورش کنم که نمیخواهد. دستش را آرام از روی پیشانی‌ام برمیدارد. آهِ تلخی میکشم،اما حاضر نیستم چشمانم را باز کنم. چند ثانیه میگذرد،صدای نفسهای نیکی تند میشود و چیزی نرم،روی سرم مینشیند. چشمانم را با تعجب باز میکنم. نیکی آرام،دستش را بین تار موهایم حرکت میدهد و من سرریز آرامش میشوم از این کار. انگار با سرانگشتانش،محبت و تسکین را به بند بند وجودم تزریق میکند. چشمانش را محکم روی هم فشار داده و لب پایینش را به دندان گرفته. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . حس میکنم الآن است که نیکی صدای تند تپش قلبم را بشنود. دلم،طاقت این همه هیجان را ندارد. دوباره چشمهایم را میبندم. چشمهایم بسته‌است،قلبم تالوپ تولوپ،بیقرارانه خودش را به قفسه‌ی سینه‌ام میکوبد،گر میگیرم و آرام میگویم :_نیکی... خیلی دوست دارم... خیلی بیشتر از خیلی ..... * انگار یک نفر با پتک روی سرم میکوبد. به شدت از خواب میپرم. نگاهی به اطراف میاندازم. روی تخت خودم در اتاق خودم. خواب بود.. رویا بود،همه‌ی آن فکر و خیالها اثرات تب بود. معلوم است که خواب است،باید هم در خواب ببینم نیکی بی‌مهابا دوستم دارد. جرئت و جسارت ابراز عشق به نیکی را هم قطعا در خواب به دست خواهم آورد! چیزی در سرم تکان میخورد. ناخودآگاه دست رویش میگذارم و کمی فشار میدهم. احساس میکنم گرما از پوستم به محیط اطراف منتقل میشود،پس هنوز هم تب دارم. صداهای دور و برم جان میگیرند. انگار دو نفر پشت در اتاقم باهم صحبت میکنند. بلند میشوم. بیتوجه به اطراف،لیوان آب نیمه پر روی پاتختی را برمیدارم و لاجرعه سر میکشم. دوباره سرجایم میخوابم. نگاهم را به سقف میدوزم و ساق دست چپم را روی پیشانی‌ام میگذارم گلویم خشک شده و چند جرعه آب درون لیوان،چاره‌ای برایم نکرد. چشمهایم را روی هم میگذارم. نمیدانم چرا از خوابیدن سیر نمیشوم! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصدوهشت حس میکنم الآن است که نیکی صدای تند تپش قلبم را
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . *نیکی* ملاقه را درون قابلمه‌ی سوپ میگردانم. بوی خوش و رایحه‌ی لذیذش،اشتهایم را تحریک میکند. کمی،سوپ را بهم میزنم و دوباره در قابلمه را سرجایش میگذارم. بخار ِمعطر سوپ،زیر در شیشه‌ای قابلمه ؛ زندانی میشود و خودش را به در و دیوار میکوبد و روی در را تار میکند. موبایلم زنگ میخورد. عمووحید است،گوشی را برمیدارم. :_سلام عموجون +:سلام بر بیمعرفت! :_عه عمو...من همین پریشب با شما چت نمیکردم؟؟ +:پریشب تا امروز، چهل و هشت ساعت فاصله است ها... :_ببخشید عمو.. آخه دیشب یه مقدار.. یعنی... پشیمان میشوم،شاید نباید به عمو چیزی میگفتم. با لحن پرسشگرانه‌ای میپرسد +:دیشب چه خبر بود نیکی خانوم؟ صدای زنگ آیفون،حواسم را پرت میکند. حتما،پیک سوپر ، میوه‌ها را آورده. سریع میگویم :_ببخشید عمو در میزنن،من ببینم کیه خودم بهتون زنگ میزنم،باشه؟ +:باشه،منم اسمت رو بیمعرفت السلطان ذخیره کنم تو گوشیم دیگه! :_عمو،ببخشید...شرمنده میخندد،دلم برایش تنگ شده! +:برو عزیزدلم،مراقب خودت باش :_قربون شما،خداحافظ موبایل را روی میز میگذارم. روسری‌ام را مرتب میکنم و چادر رنگی‌ام را سر میکنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . کیف پول را از روی پیشخوان، برمیدارم و به سمت آیفون میروم. پسر بیست و پنج،بیست و شش ساله‌ای میگوید:سلام خانم نیایش، میوه‌هاتون رو آوردم. با مهربانی میگویم:سلام آقامجید... بفرمایید بالا لطفا مجید سر تکان میدهد و دکمه‌ی آیفون را میزنم. دوباره چادرم رامرتب میکنم و جلوی در میایستم. چند اسکناس ده تومانی از کیف پول در میآورم. زنگ در واحد به صدا در میآید. در را باز میکنم،اما پشت در ،مجید نیست. مانی با کیسه‌های میوه و سفارشهای خریدم پشت در ایستاده. چند ثانیه،بالا تا پایینش را برانداز میکنم. با لبخند میگوید :_نیکی،بیام تو یا تا شب یه لنگه پا وایسم؟؟ سرم را پایین میاندازم و با شرمندگی ، کنار میکشم و چادرم را زیر گلویم محکم میکنم +:ببخشید،سلام مانی،میخندد و داخل میشود. :_این شاگرد سوپری تون،داشت خریدارو میآورد تو ، گفتم بده من خودم میبرم.. کیسه‌ها را بالا میآورد و دوباره با خنده میگوید :_حالا این همه پرتقال؟! با تشکر کیسه‌ها را از دستش میگیرم و روی پیشخوان میگذارم. رو به مانی برمیگردم +:آقامانی بشینین براتون چایی بیارم. مانی کمی آستین کت سرمه‌ای اش را بالا میدهد و نگاهی به ساعت مچی‌اش میکند. :_نه خیلی دیره دیگه..من میرم پایین،لطفا به مسیح بگو سریع بیاد بریم. تیز نگاهش میکنم. +:نه آقامانی،مسیح امروز شرکت نمیاد. مانی با تعجب چشمانش را گرد میکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_نمیاد؟یعنی چی نمیاد؟ با دستانم اشاره میکنم کمی آرامتر صحبت کند. +:نمیتونه بیاد...یه کم ناخوش احواله،خوابیده.. نگران قدمی به سمتم برمیدارد. :_چی شده؟ +:سرماخورده... :_ای بابا...باشه،بیزحمت سوئیچ ماشینو بیار من خودم برم،تا همین الآنشم خیلی دیر کردم،باید سریع برسم شرکت.. با شرمندگی میگویم +:ببخشید آقامانی،ماشینتون مونده جلو در خونه‌ی آقا آرش‌اینا... شانه بالا میاندازد که یعنی متوجه نمیشود. آرام میگویم +:رفتیم خونه‌ی آرش‌اینا..بعد من و مهوش با هم حرف میزدیم،یهو صدای شکستن اومد..دیدم،مسیح یقه‌ی آرش رو گرفته.نمیدونین آقامانی،نزدیک بود از ترس، زهره ترک بشم... بعد اومدیم بیرون،مسیح انقدر حالش بد بود،من جرئت نکردم بگم ماشین اینجاست..احساس کردم اون لحظه به هوای آزاد نیاز داره.. مانی زهرخندی میزند :_پس بازم زبون تند و نیش و کنایه‌های آرش کار دستمون داد... رفتار آرش،مثل همیشه است...ولی از مسیح تعجب میکنم،همیشه به حرفای آرش،بی‌اهمیت بود و نهایتا پوزخند میزد..آرش چی گفت که مسیح،منفجر شد؟ اینبار،من شانه بالا میاندازم:واقعا نمیدانم... مانی،آهی میکشد. :_میتونم حدس بزنم..فراموشش کن،مهم نیست.حالا مسیح چطوره؟ +:دستش سه تا بخیه خورد.خودشم بد نیست.. از دیشب مدام تبش بالا و پایین میشه...ولی خب،دوره نقاهتش باید بگذره. مانی با تعجب دستش را بالا میآورد. :_صبر کن،صبر کن... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دستش؟؟بخیه؟؟ سر تکان میدهم. +:فنجون تو دستش شکسته بود.. مانی،گیج شده. با تعجب نگاهم میکند :_نمیفهمم..یعنی فنجون رو تو دستش شکونده؟؟ سرم را کمی خم میکنم.. +:اینطور به نظر میاد. مانی کلافه،دستش را از بالا تا پایین صورتش میکشد. :_من... باید مسیح رو ببینم.. سر تکان میدهم. +:باشه،شما برین،منم سوپ پختم،یه کاسه میریزم براش میارم. مانی میگوید :_پرستار شدی خانم وکیل! لبخند میزنم،بیجان.. خسته.. +:از دیروز عصر تا حالا هیچی نخورده. مانی به طرف اتاق مسیح میرود. برمیگردد. :_از دیروز،صبح! +:چی؟ :_از بعد صبحونه ی دیروز هیچی نخورده..تو شرکت،نهار نخورد...گفت بدون نیکی،هیچی از گلوم پایین نمیره.. مانی منتظر واکنشم نمیماند. ِ سرم را پایین میاندازم.لبخندی،کل صورتم را زیر چتر لطافتش میگیرد. میخندم،پر انرژی،شاداب... خون زیر پوست صورتم میدود و گونه‌هایم گر میگیرند. با پشت انگشتانم،روی لپهای اناری‌ام دست میکشم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصدودوازده دستش؟؟بخیه؟؟ سر تکان میدهم. +:فنجون تو دست
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . آرام با خودم میگویم:بدون من،هیچی از گلوش پایین نمیره..هیچی... هیچی... دوباره لبخند میزنم،لبخند روی لبخند! کاسه‌ی گل‌گلی را از کابینت درمیآورم و به سمت اجاق میروم. برای فردا،برایت برنامه‌ها دارم! باید جان بگیری...زودتر باید سرپا شوی .. *مسیح* چند تقه به در ميخورد. به خیال اینکه نیکی است،از جایم بلند نمیشوم. چشمانم را میبندم تا خیال کند خوابیده‌ام. رویایی که دیدم،همه‌ی آرزویم بود.اما فقط در حد یک رویا،برآورده شد! دهانم گس شده و گوشت تلخی،اخلاقم را بد کرده. ظرفیت روبه‌رو شدن با نیکی را ندارم. میترسم،یک کاری دست خودم بدهم. در به آرامی باز میشود و صدای قدمهای کسی میآید. صدای پای نیکی نیست. نیکی قدمهایش را کوتاه برمیدارد. اما این صدای قدمها،بلند هستند و با فاصلهی طولانی.. کسی کنارم مینشیند،تخت کمی پایین میرود و دستی روی بازویم مینشیند. صدای مانی را میشناسم که مرا به نام میخواند. :_مسیح چشمانم را سریع باز میکنم.انگار در غربت،چشمم به یک آشنا بیفتد! بلند میشوم و مینشینم. +:مانی... :_چی کار کردی با خودت؟ +:خوبم من.. مانی دستش را روی پیشانی‌ام میگذارد. :_اوف،هنوز که تب داری. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دستش را میگیرم و آرام پایین میآورم. +:میگم خوبم مانی!خوب شد اومدی،الآن لباسام رو میپوشم بریم.. میخواهم بلند شوم که مانی،دست روی شانه‌ام میگذارد. :_آخ نه!تو رو جون هرکی دوس داری من رو با نیکی طرف نکن..چنان محکم گفت امروز مسیح هیچ جا نمیاد که من ترسیدم! شانه‌هایم آویزان میشوند. دوست داشتم از رویارویی با نیکی فرار کنم. اما انگار نمیشود. چند تقه به در میخورد،اینبار نیکی سینی در دست،وارد اتاق میشود. آمرانه،اما با دلسوزی میگوید :چرا بلند شدین آخه؟بهتر نیست بخوابی؟ و سینی را روی پاتختی میگذارد. دو لیوان،آب پرتقال و یک ظرف کیک، محتویات سینی هستند. نیکی میگوید:آب پرتقالو خودم گرفتم..لطفا بخورینش. به این اسانسها و نگهدارنده‌های آبمیوه‌های بسته‌بندی اعتباری نیست..من برم،شمام بخوابین لطفا.. برگشتم لیوان خالی باشه لطفا. خنده‌ام میگیرد. هم دیکتاتور شده،هم ادب را رعایت میکند. حتی برای دستورهایش هم "لطفا" و "خواهش میکنم" به کار میبرد. به مسیررفتن نیکی خیره شده‌ام. مانی با شیطنت میخندد :_واسه چی میخوای بیای آخه؟اون بیرون،جز دردسر و صدای بوق و ترافیک و هوای آلوده و بدوبدوهای دم عید هیچ خبری نیست..اینجا ولی تخت نرم،جای گرم،هوای خوب، (لیوانی آب پرتقال برمیدارد) خوراکیهای خوشمزه و از همه مهمتر..نیکی رو داری... من جات بودم،از چنین بهشتی بیرون نمیرفتم! اخم میکنم. مانی بی‌توجه به من،شانه بالا میاندازد و ادامه میدهد:دروغ میگم؟؟ بهترین فرصته برادر من... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نیکی این همه نگرانت شده،این همه بهت رسیدگی میکنه،توام تا میتونی ناز کن.. +:چی میگی مانی؟؟ :_جدی میگم..بهترین فرصته،به این مریضی به چشم یه موهبت الهی،امدادغیبی یا حتی معجزه نگاه کن!! +:مانی؟! :_ببین کی گفتم... سرش را پایین میاندازد و به دست راستم خیره میشود. اندوه،مثل یک لکه‌ی جوهر درون ظرف آب،روی صورتش پخش میشود. لحنش بوی غصه میگیرد. +:آرش چی گفت که اینطوری شدی؟ رگ غیرتم بهوش میآید. از یادآوری حرفهای آرش،خونم به جوش میآید و باز هم ناخودآگاه،دستم مشت میشود. +:نپرس... :_بهش فکر نکن،حرفای آرش،واست مهم نباشه... سر تکان میدهم. مانی بلند میشود و ایستاده،لیوانش را سر میکشد. :_من میرم دیگه..توام آبمیوه‌ات رو بخور تا نیکی نیومده.. آشکارا تعارف میکنم. +:نشسته بودی حالا... :_نه باید برم ماشینمو از جلو در خونه‌ی آرش‌اینا بردارم.. +:مانی،من دیشب...اصلا حواسم نبود.. اصلا نمیدونستم دارم چی کار میکنم.. مانی لبخند میزند :_فدای سرت.. در را باز میکند و میگوید :_به‌به،خودشون تشریف آوردن.. الآن ذکر خیرشون بود. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نیکی با یک کاسه و بشقاب وارد میشود. با تعجب میپرسد:من؟ مانی میگوید:آره زنداداش،ذکر خیر خود شما.. مانی خم میشود و در گوشم میگوید :_الهی تب کنم،شاید پرستارم تو باشی!خوش بگذره... با چشم و ابرو،اشاره میکنم که بعدا به حسابت میرسم. مانی شانه بالا میاندازد و با خنده میگوید:من رفتم،خداحافظ.. نیکی آرام میگوید:خداحافظ و برای بدرقه‌ی مانی میرود. بوی خوبی تمام اتاق را برداشته و اشتهایم را تحریک کرده. نگاهی به اطراف میکنم.چشمم به کاسه و بشقاب روی پاتختی میافتد که نیکی آنجا گذاشت. صدای مانی را میشنوم که میگوید :من خودم راهو بلدم،تو برو پیش مسیح تنها نباشه.. حرفهای مانی،در گوشم میپیچد و نوازشگرانه،روی قلبم مینشیند. بوی سوپ،کل قوه‌ی ادراکم را از کار،مختل کرده. چند لحظه بعد،صدای بسته‌شدن در میآید و چند دقیقه بعدش،نیکی وارد اتاق میشود. :_برات سوپ پختم...لطفا کامل بخور،چون از دیروز هیچی نخوردی! حس میکنم همزمان با گفتن این جمله، صورتک شادی پشت لبخندش پنهان میشود. حرفهای مانی در سرم بازتاب میشود. نیکی،بشقاب زیر کاسه را روی پایم میگذارد . +:تو باید قاشق رو بذاری تو دهنم. :_نه نمیشه! گونه‌هایش رنگ میگیرند. لبخندم را پنهان میکنم. +:نمیخورم.. نیکی اخم میکند :_چرا؟ با مظلومیت دست راست‌ام را بالا میآورم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصدوشانزده نیکی با یک کاسه و بشقاب وارد میشود. با تعجب
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:آخه من با این دست چطوری بخورم؟ نیکی سرش را پایین میاندازد. کمی،پیاز داغ مظلومیتم را زیاد میکنم. چرا که نه ! اگر برای نیکی ناز نکنم،چه کنم! +:حیف شد خیلی گرسنه بودم... نیکی روی تخت مینشیند و کاسه را از روی پایم برمیدارد. با دقت به حرکاتش خیره میشوم. آرام،قاشق را پر میکند،سوپ اضافی را با لبه‌ی کاسه میگیرد و درحالی که سعی میکند نگاهش به چشمانم نیفتد،به طرف دهانم میآورد. لبهایم از هم فاصله میگیرند و قاشق وارد دهانم میشود. لبخندی از سر رضایت میزنم. ★ +:بازم میخوام... نیکی،کاسه‌ی خالی را نشانم میدهد :_برم بازم بریزم؟ +:نه،بعدا میخورم. نیکی،بلند میشود. :_پس من برم،شمام استراحت کن. هول میشوم،نمیخواهم برود. +:آخ آخ سرم درد میکنه... نیکی با نگرانی کنارم مینشیند :_چی شد؟ +:دستم درد میکنه،سرم درد میکنه..اصلا قلبم هم درد میکنه.. :_میخوای بریم دکتر؟ +:نه تو بشین اینجا..اگه خواستم بمیرم،نذار! نیکی،لبخندِ یک‌وری میزند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_من نمیدونم والا..حرفاتون همش ضد و نقیضه. نه به دیشب که همش میگفتین.. (صدایش را کلفت میکند) "نیکی،بیمارستان لازم نیست" نه به الآن که میگین "آخ دستم،وای سرم" نگاهش میکنم. +:به نظرت دلیلش چیه؟ نیکی با خجالت سرش را پایین میاندازد. با سماجت نگاهش میکنم :_نیـــــکــــی! نیکی آرام سرش را بلند میکند. :_دلیلش اینه که... اینه که... اینکه شما.. بی‌تاب میگویم +:من چی؟ :_شما خیلی پسر بدی هستین! لب و لوچه‌ام آویزان میشود. اما خودم را از تک و تا نمیاندازم. +:حالا یه کم پیش این پسر بد بشین دیگه..از دیشب اینجا زندانی شدم.. تک و تنها،دلم پوسید تو این چاردیواری! +:آخه من.. سرش را بلند میکند و لبخند قشنگی میزند. :_چی کار کنم حوصله‌تون سرجاش برگرده ؟ غرورم تا همینجا هم خیلی زیر دست و پا مانده،هرچند به خاطر نیکی حاضرم از غرورم دست بردارم.. حاضرم؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نمیدانم. +:برام شعر بخون.مثل اونشب که من واست خوندم. با ذوق بلند میشود. :_الآن برمیگردم. و از اتاق بیرون میرود. لبخند میزنم و به بالش‌های پشت سرم تکیه میدهم. سرم واقعا درد میکند. نمیدانم آینده‌ام رو به کدام سو دارد و این عصبی‌ام میکند. نیکی "حافظ" در دست وارد میشود. دوباره روی تخت مینشیند و میگوید :_شما واسم غزل معاصر خوندین. منم براتون غزل حافظ میخونم. لبخند میزنم. +:پس اهل حافظی! :_حافظ،سعدی،صائب،بافقی،البته معاصر هم خیلی میخونم. +:خوبه! :–نیت کنین،تفأل بزنیم. چشمانم را میبندم. نیازی به نیت نیست،کدام فکر و آرزویی بهتر از نیکی؟ کدام آینده،بدون نیکی؟ آرام چشمانم را باز میکنم. نیکی انگشتان کشیده‌اش را دو طرف کتاب میگذارد و آرام باز میکند. با دیدن مطلع غزل،چشمانش برق میزند. آرام میخواند،با لحن شیرین و محکم: مزرع ســـبز فلــک دیدم و داسِ مه نــو یادم از کشته‌ی خویش آمد و هنگام درو گر روی پاک و مجرد، چو مسیحا به فلک از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتـــــو ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . آتشِ زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت ، حافظ ، این خرقه‌ی پشمیـــنه بینداز و برو چند ثانیه به کتاب نگاه میکند. بعد به سوی من برمیگردد. :_جوابتون رو از حافظ گرفتین؟ +:تو چی فکر میکنی؟ :_به نظر من داره امیدواری میده.. لبخند میزنم. حافظ هم حرف دل من را میفهمد.میگوید،تا شبیه نیکی نباشی،نمیتوانی او را از آن خود کنی ! زیر لب مصرعی از شعر را میخوانم "گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به".. سر تکان میدهم. مهم نیست،مهم حاللست که نیکی کنارم نشسته و مهربان،نگاهم میکند! ★ لیوان آبمیوه‌ام را نصفه روی میز میگذارم. نیکی با اخم نگاهم میکند. ناچار،شانه‌هایم را بالا میاندازم و دوباره لیوان را برمیدارم. تا آخرین قطره،آب پرتقالش را سر میکشم و میگویم:خوب شد؟؟ نیکی لبخند میزند:آره کتم را از پشتی صندلی برمیدارم. نیکی،نگران،نگاهی به ساعت مچی‌اش میاندازد و با پایش روی زمین ضرب ميگیرد. دلم میخواهد کمی اذیتش بکنم. :_کاش امروزم نمیرفتم بیرون،میموندم تو خونه،نه؟ بلند میگوید +:نه! ابروهایم را بالا میدهم. سریع میگوید.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصدوبیست آتشِ زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت ، حافظ
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:منظورم این بود که حالتون خوب شده دیگه..دیروز رو استراحت کردین.. بعد هم به قول عمووحید،مرد باید صبح به صبح از خونه بزنه بیرون دنبال نون حلال! :_مثل این حاج آقاها؟؟ شانه بالا میاندازد +:شاید! :_باشه پس حاج آقاتون باید بره سرکار؟ نیک خجول میخندد و روسری اش را مرتب میکند. ِ ای کاش روزی این روسری را هم از سرت برداری جان مسیح! اما من راضیم به رضایت تو،عزیزدلم! لبخند میزنم. :_راستی،تو از کجا فهمیدی تب دارم؟ نیکی سرش را پایین میاندازد. با شیطنت میگویم :_خودت گفتی،مدام تبم رو چک میکردی... با چی،چک میکردی؟ سرش را پایین میاندازد،دستهایش را درهم قفل میکند و حس میکنم،آنها را زیر میز پنهان میکند! نمیتوانم باور کنم،نیکی دست روی پیشانی‌ام گذاشته! لبخند میزنم و دوباره پشت میز مینشینم. نیکی با تعجب میگوید:پس نمیرین؟ اخم ساختگی میکنم:جدی جدی داری بیرونم میکنیا.. نیکی دستپاچه میشود:نه این چه حرفیه...اینجا خونه‌ی شماست.. لبخند میزنم:نه به دیروز که نمیذاشتی،برم بیرون.. نه به امروز که.. بلند میشوم:باشه حاج خانم،ما رفع زحمت میکنیم. صدای آیفون میآید. میگویم:مانی اومد! به سمت آیفون میروم،اما به جای مانی،دختری چادری را میبینم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دوست نیکی است. در را باز میکنم و با لبخند میگویم:پس بگو چرا منتظری من برم! *نیکی* در واحد را باز میکنم. فاطمه به طرفم میآید :_خیلی بی‌معرفتی نیکی !تو اینجوری نبودی که همش اثرات همنشینی با پدرروحانی‌عه. صورتش را میبوسم و مادرانه میگویم +:علیک السلام.. دلخور،مرا کنار میزند و میگوید :_قهرم باهات،تازه میخوای سلام هم بدم؟! وارد خانه میشود،مسیح را که میبیند خشکش میزند. مثل بچه‌های خطاکار سریع و خجول میگوید :_سلام مسیح لبخند میزند و میگوید:سلام خیلی خوش اومدین و به طرف در میآید:من مزاحمتون نمیشم،بااجازه! از کنارم که رد میشود،کمی به سمتم خم میشود و آرام در گوشم میگوید:خوش بگذره حاج خانم! لبخندی میزنم. رو به فاطمه میگویم +:تو برو تو،من الآن میام. فاطمه به طرف آشپزخانه میرود،مسیح روی زانوهایش نشسته و مشغول پوشیدن کفشهایش است. +:تو رو خدا،مواظب باش حالت بدتر نشه... بدون اینکه سرش را بلند کند میگوید:چشم +:آها،راستی قبل اومدن یه زنگ به من بزن! بلند میشود و برابرم میایستد:چرا؟ +:یه کم خرید دارم،گفتم اگه ممکنه.. دوباره میگوید:چشم.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . لبخند میزنم:بی بلا صدای آیفون میآید. با خنده میگوید:این دیگه مانیعه،نه؟ نگاهی به صفحه ی آیفون میکنم:آره :_پس من رفتم،خداحافظ +:خداحافظ مسیح وارد آسانسور میشود. در را میبندم و به طرف آشپزخانه میروم.فاطمه چادرش را درآورده و پشت میز نشسته است. قبل از اینکه چیزی بگوید،سریع میگویم:فاطمه،جون من گلگی بمونه واسه بعد.. الآن اصلا وقت نداریم. دیروز باید همه‌ی این کارا رو میکردم ولی مریضی مسیح،برنامه‌هامو بهم ریخت.. فاطمه لبخند میزند +:مسیح؟!اصلا فکر نمیکردم اینقدر نگرانش بشی... دیروز که زنگ زدی و گفتی بعد از خوردن داروهاش تبش پایین نیومده، صدات جوری میلرزید که گریه‌ام گرفت. سرم را پایین میاندازم +: نیکی!ببینمت!لرزیده دلت،آره؟؟ در چشمانش خیره میشوم. :_چی میگی فاطمه؟! فاطمه،لبخندی میزند که معنایش را نمیفهمم . +:مهم نیست،فراموشش کن.آماده شو بریم لباسهایم را عوض میکنم و کلید و کیف پولم را داخل کیف بزرگی میاندازم و با فاطمه از خانه بیرون میرویم. ★ با خنده،وارد خانه میشوم. خسته و کوفته،وسایل را وسط سالن روی زمین میگذارم و خودم هم همانجا مینشینم. فاطمه پشت سرم میآید،درحالی که روبان بادکنکها را در دست گرفته. کنارم روی زمین مینشیند و یکباره،همه‌ی روبانها را رها میکند! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . بادکنکها به سمت سقف اوج میگیرند و کنار هم،ستاره‌های رنگارنگ آسمان سفید خانه میشوند! بلند میشوم و کش چادرم را از دور سرم باز میکنم. فاطمه،روی پارکتها دراز میکشد. :_پاشو فاطمه،پاشو کلی کار داریم.. +:وای نیکی کشتی منو...من نمیدونستم اینقدر سخت پسندی...کاش یه کم از این وسواسات رو تو انتخاب شوهر استفاده میکردی. اخم میکنم. :_مسیح خیلی هم خوبه! فاطمه سریع بلند میشود و با شیطنت میگوید +:دیدی درست گفتم،دلت لرزیده... سرم را پایین میاندازم. یکدستی خوردم! فاطمه از صبح چند بار سعی کرد از زیر زبانم بکشد اما نتوانست..ولی اینبار ،اعتراف کردم. نمیخواهم شکستم را باور کنم. :_چی میگی،چه ربطی داره؟ +:ربطش اینه که قبلا هروقت میگفتم شوهرت،میگفتی شوهرم نیست.. اما اینبار... ادامه‌ی جمله‌اش را از چشمانش میخوانم. راست میگوید.من عوض شده‌ام.اینقدر نگرانش شدن،به فکرش بودن، دغدغه‌اش را داشتن... اگر نشانه‌ی علاقه نیست،پس... سرم را تکان میدهم. :_ول کن این حرفا رو..پاشو جمع کنیم اینا رو از وسط.. کلی کار داریم. فاطمه،لبخند خاصی میزند +: چشم خانم آریا برق از تنم میگذرد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصدوبیست‌وچهار بادکنکها به سمت سقف اوج میگیرند و کنار ه
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . بابا نخواست که آریا باشد.اما حالا من چه بخواهم،چه نخواهم آریا هستم همسر مسیح آریا ! به کمک فاطمه،دستی به سر و روی خانه میکشم. به مامان و زنعمو زنگ میزنم و برای شام دعوتشان میکنم. به مانی هم زنگ میزنم تا سر راه ،کیکی که سفارش داده ام از قنادی بگیرد. فاطمه نگاهی به کمدم میاندازد. +:چی میخوای بپوشی؟ جلو میروم و کنارش به لباسها نگاه میکنم. :_این چطوره؟ و پیراهن بلندِصورتی روشنم را بیرون میکشم. فاطمه نگاهی میاندازد. :+این خیلی گشاده تو تنت نیکی :_این چطوره؟ پیراهن بلند و ساده‌ام را بیرون میآورد. :_نه،مامانم از این لباسم متنفره. فاطمه میخندد. +:به این خوشگلی! شانه بالا میاندازم. مردد و مستأصل به لباسها نگاه میکنیم. ناامیدانه میگویم :_فکر نکنم چیزی پیدا بشه..کاش لباس میخریدم. فاطمه نگاهی به ته کمد میاندازد. چشمانش برق میزنند. +:پیدا کردم! ★ سینی چای را به طرف مامان و زنعمو میگیرم. مامان کت قرمز و شلوار و شومیز مشکی پوشیده. موهای لخت و هایلایت شده اش را از بالای سرش بافته و یک طرف شانه‌اش انداخته. شیک و دلنشین.مثل همیشه! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . زنعمو هم کت و دامن کاربنی خوشدوختی به تن کرده که حسابی به او میآید. موهای طلایی و مجعدش را آزاد،روی شانه‌‌هایش ریخته و آرایشِ ساده‌اش زنعمو فنجان چای را از سینی برمیدارد و خریدارانه نگاهم میکند:مرسی عروس خوشگلم. لبخند میزنم:نوشجان مامان هم فنجانش را برمیدارد و تشکر میکند. صدای در میآید.آیفون را برمیدارم. مسیح پر انرژی میگوید:سلام حاج خانم! بدون هیچ حرفی دکمه را میزنم و بلند میگویم:مسیح اومد. مانی سریع کلیدهای برق را پشت سر هم میزند و خانه،تاریک میشود. سینی را روی کابینت میگذارم و با عجله از کنار بابا که با تلفن صحبت میکند میگذرم. آباژور اتاق را روشن میکنم و یکبار دیگر خودم را در آینه برانداز میکنم. پیراهن بلندِ سفید پوشیده‌ام که از کمر به پایین راسته است و بالای کمرش کمی تنگ. یقه بسته است و آستین هایش حریر، اما آستر ساتن زیر آستین ها،دست ها را محفوظ نگه میدارد. روی یقه و کمر و سرآستینهایش گلدوزیهای رنگی دارد. قبل از ازدواج با مسیح،با فاطمه این پیراهن را خریدم،اما بعد از خریدنش پشیمان شدم،به قول َ فاطمه" به درد تازه عروس ها میخورد ..." و من حالا،یک تازه عروسم. شال قرمزم را لبنانی سه گوش سر کرده‌ام. چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم. آماده‌ام. انگار همه چیز خوب است. مانی صدایم میزند. صلواتی زیر لب میفرستم،نفس عمیقی میکشم و از اتاق بیرون میروم. همه،جلوی در منتظرند. به کمک مانی،کیک را از جعبه اش بیرون میآورم ،آن را روی دستانم میگیرم و به طرف بقیه میروم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . در تاریک روشن مانی را میبینم که در یک دست دوربین عکاسی و در دست دیگر،برف شادی به دست دارد. صدای قدمهایی نزدیک میشود. نفسم را در سینه،حبس میکنم و چشمانم را روی هم فشار میدهم. صدای چرخیدن کلید درون قفل میآید . همین که در باز میشود،مانی با سر و صدا برف شادی را روی صورت مسیح میپاشد و همه جای صورتش سفید میشود. زنعمو کلیدها را میزند و سالن غرق نور میشود. همه با سر و صدا تبریک میگویند. مسیح با دست،جلوی چشمانش را از برف شادی پاک میکند و اطراف را میکاود. بادکنکهای رنگی که به پایه‌های میز بسته‌ام ،آویزهای تولدت مبارک و کیک روی دستهایم. مسیح شوکه شده! انگار واقعا نمیدانست که تولدش امروز است. جلو میروم و کیک را به طرفش میگیرم : تولدت مبارک! با قدرشناسی و لبخند،فقط نگاهم میکند. انگار نمیداند چه بگوید. نگاهی به کیک میاندازد. لبخندش عمیقتر میشود و چیزی در چشمانش میدرخشد. با قدرشناسی نگاهم میکند و به آرامی یک قرن،چشمهایش را روی هم میگذارد و باز میکند. انگار از من تشکر میکند. حس میکنم با این کار،کل خستگی از تنم رفت. زنعمو و مامان مسیح را به طرف مبل بزرگ سه نفره راحتی، راهنمایی میکنند. مسیح،بین مامان و زنعمو مینشیند. مانی،دست تنها،کل شیطنت مراسم را به عهده دارد. گاهی بمب کاغذی روی سر مسیح میترکاند،گاهی عکس میگیرد و گاهی برف شادی را به طرفمان اسپری میکند. کیک را برابر مسیح روی میز میگذارم و تازه،چشمم به نوشته‌ی رویش میافتد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . با خامه و شکلات،نوشته شده "عشقم،تولدت مبارک" با اخم به مانی نگاه میکنم. من فقط سفارش کیک شکلاتی داده بودم! مانی کیک را از قنادی گرفت،پس این نوشته قاعدتا شیطنت اوست. مانی میخندد و شانه بالا میاندازد. میخواهد بحث را عوض کند :خب همه بشینین یه عکس بگیریم.. بابا و عمو محمود،بالای سر مامان و زنعمو میایستند و مانی برابرشان زانو میزند. چند عکس که میگیرد،دوربین را به دست من میدهد :از من و خانداداش عکس میگیری نیکی جون؟ سر تکان میدهم. مامان و زنعمو، به نوبت مسیح را میبوسند و بلند میشوند. مانی کنار مسیح مینشیند و دستش را دورگردن او میاندازد. بعد بلند میگوید :ببخشید من یه کم ناهنجار شده‌ام...تا حالا مسیح رو اینقدر خوشحال از برگزاری تولد ندیده بودم.. اینقدر مطیع و آروم..من اگه میدونستم تو زن بگیری اینهمه آقا میشی،خودم برات آستین بالا میزدم! مسیح با تلفیقی از اخم و لبخند به مانی نگاه میکند. سرم را بلند میکنم:آقامانی؟اگه ممکنه یه کم حرف نزنین بذارین من عکس بگیرم. مانی میخندد:چشم زن داداشِ غیرتی! به صفحه‌ی دوربین نگاه میکنم. مسیح به لنز خیره شده و انگار من را نگاه میکند. لبخند قشنگی روی لبهایش نشسته. چیزی درون قلبم فرو میریزد.آب دهانم را قورت میدهم. نمیتوانم چشم از لبخندش بگیرم. چشمهایم را میبندم و شاتر را فشار میدهم. :_گرفتم.. مانی به طرفم میآید:ببینم!عه مسیح چه خوب افتادی! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝