💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوبیستوسه
لبخند میزنم:بی بلا
صدای آیفون میآید.
با خنده میگوید:این دیگه مانیعه،نه؟
نگاهی به صفحه ی آیفون میکنم:آره
:_پس من رفتم،خداحافظ
+:خداحافظ
مسیح وارد آسانسور میشود.
در را میبندم و به طرف آشپزخانه میروم.فاطمه چادرش را درآورده و پشت میز نشسته است.
قبل از اینکه چیزی بگوید،سریع میگویم:فاطمه،جون من گلگی بمونه واسه بعد.. الآن اصلا وقت
نداریم.
دیروز باید همهی این کارا رو میکردم ولی مریضی مسیح،برنامههامو بهم ریخت..
فاطمه لبخند میزند
+:مسیح؟!اصلا فکر نمیکردم اینقدر نگرانش بشی... دیروز که زنگ زدی و گفتی بعد از خوردن
داروهاش تبش پایین نیومده، صدات جوری میلرزید که گریهام گرفت.
سرم را پایین میاندازم
+: نیکی!ببینمت!لرزیده دلت،آره؟؟
در چشمانش خیره میشوم.
:_چی میگی فاطمه؟!
فاطمه،لبخندی میزند که معنایش را نمیفهمم .
+:مهم نیست،فراموشش کن.آماده شو بریم
لباسهایم را عوض میکنم و کلید و کیف پولم را داخل کیف بزرگی میاندازم و با فاطمه از خانه
بیرون میرویم.
★
با خنده،وارد خانه میشوم.
خسته و کوفته،وسایل را وسط سالن روی زمین میگذارم و خودم هم همانجا مینشینم.
فاطمه پشت سرم میآید،درحالی که روبان بادکنکها را در دست گرفته.
کنارم روی زمین مینشیند و یکباره،همهی روبانها را رها میکند!
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝