💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوبیستوهفت
در تاریک روشن مانی را میبینم که در یک دست دوربین عکاسی و در دست دیگر،برف شادی به
دست دارد.
صدای قدمهایی نزدیک میشود.
نفسم را در سینه،حبس میکنم و چشمانم را روی هم فشار میدهم.
صدای چرخیدن کلید درون قفل میآید .
همین که در باز میشود،مانی با سر و صدا برف شادی را روی صورت مسیح میپاشد و همه جای
صورتش سفید میشود.
زنعمو کلیدها را میزند و سالن غرق نور میشود.
همه با سر و صدا تبریک میگویند.
مسیح با دست،جلوی چشمانش را از برف شادی پاک میکند و اطراف را میکاود.
بادکنکهای رنگی که به پایههای میز بستهام ،آویزهای تولدت مبارک و کیک روی دستهایم.
مسیح شوکه شده!
انگار واقعا نمیدانست که تولدش امروز است.
جلو میروم و کیک را به طرفش میگیرم : تولدت مبارک!
با قدرشناسی و لبخند،فقط نگاهم میکند.
انگار نمیداند چه بگوید.
نگاهی به کیک میاندازد.
لبخندش عمیقتر میشود و چیزی در چشمانش میدرخشد.
با قدرشناسی نگاهم میکند و به آرامی یک قرن،چشمهایش را روی هم میگذارد و باز میکند.
انگار از من تشکر میکند.
حس میکنم با این کار،کل خستگی از تنم رفت.
زنعمو و مامان مسیح را به طرف مبل بزرگ سه نفره راحتی، راهنمایی میکنند.
مسیح،بین مامان و زنعمو مینشیند.
مانی،دست تنها،کل شیطنت مراسم را به عهده دارد.
گاهی بمب کاغذی روی سر مسیح میترکاند،گاهی عکس میگیرد و گاهی برف شادی را به
طرفمان اسپری میکند.
کیک را برابر مسیح روی میز میگذارم و تازه،چشمم به نوشتهی رویش میافتد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝