💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوشانزده
نیکی با یک کاسه و بشقاب وارد میشود.
با تعجب میپرسد:من؟
مانی میگوید:آره زنداداش،ذکر خیر خود شما..
مانی خم میشود و در گوشم میگوید
:_الهی تب کنم،شاید پرستارم تو باشی!خوش بگذره...
با چشم و ابرو،اشاره میکنم که بعدا به حسابت میرسم.
مانی شانه بالا میاندازد و با خنده میگوید:من رفتم،خداحافظ..
نیکی آرام میگوید:خداحافظ
و برای بدرقهی مانی میرود.
بوی خوبی تمام اتاق را برداشته و اشتهایم را تحریک کرده.
نگاهی به اطراف میکنم.چشمم به کاسه و بشقاب روی پاتختی میافتد که نیکی آنجا گذاشت.
صدای مانی را میشنوم که میگوید :من خودم راهو بلدم،تو برو پیش مسیح تنها نباشه..
حرفهای مانی،در گوشم میپیچد و نوازشگرانه،روی قلبم مینشیند.
بوی سوپ،کل قوهی ادراکم را از کار،مختل کرده.
چند لحظه بعد،صدای بستهشدن در میآید و چند دقیقه بعدش،نیکی وارد اتاق میشود.
:_برات سوپ پختم...لطفا کامل بخور،چون از دیروز هیچی نخوردی!
حس میکنم همزمان با گفتن این جمله، صورتک شادی پشت لبخندش پنهان میشود.
حرفهای مانی در سرم بازتاب میشود.
نیکی،بشقاب زیر کاسه را روی پایم میگذارد .
+:تو باید قاشق رو بذاری تو دهنم.
:_نه نمیشه!
گونههایش رنگ میگیرند.
لبخندم را پنهان میکنم.
+:نمیخورم..
نیکی اخم میکند
:_چرا؟
با مظلومیت دست راستام را بالا میآورم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝