عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_سیزدهم🦋🌱 نگاه ارشیا روی صورتش چرخی خورد و گفت : _چرا چشمات انقد
[• 💍 •] 🦋🌱 پشت میز آشپزخانه نشسته بود ،لیوان چای در دستش بود و بدون اینکه لب بزند هرازچندگاهی آه می کشید احساس می کرد جغد شومی روی زندگیش سایه انداخته و شنیدن خبرهای بد همینطور ادامه دارد!چقدر ارشیا امروز ناراحت شده و چقدر خودش از دست رادمنش کفری بود! دلش می خواست زنگ بزند و تا می تواند بد و بیراه بگوید بخاطر رازداریش!اما می ترسید با هر حرکت جدیدی آتش فشان درونی و نیمه فعال همسرش را روشن تر بکند! _چیزی شده دخترم ؟خیلی ساکتی از حضور زری خانم معذب بود اما چون طبقه پایین را رنگ می کردند چند روزی مهمان خانه ی پسرش شده بود گویا هرچند او هم بی خبر و سرزده آمده بود پیش ترانه ...خانه ی خودش و تنهایی را ترجیح می داد .مخصوصا حالا که خواهرش اینجا هم نبود ... _نه حاج خانوم، چیزی نشده سعی کرد لبخند تصنعی هم بزند اما لب هایش کش نمی آمدند! _رنگ به رو نداری ،چیزی می خوری بیارم؟ _نه ،ممنونم هیچی ... _خلاصه که منم مثل مادرت،تعارف نکنی عزیزم با یادآوری خانم‌جان و نبودش‌ غصه ی عالم تلنبار شد روی قلبش.دوباره اشک به چشمش‌ نشست ، هیچ چیز از دید مادرها دور نمی ماند انگارگفت: _یه وقتایی از همیشه بیشتر نبود خانم جان رو حس می کنم ،انگار بعضی‌ دردا و صحبتا فقط‌ مادر دختریه زری خانم مهربانانه لبخند زد ،دستش را گرفت و گفت: _حق داری.خدا رحمتش کنه،زن نازنینی بود بعد هم سری تکان داد و بلند شد _اما تا بوده همین بوده! دو دقیقه از این غذا غافل بشم ته گرفته...تازگیا حواس پرت شدم.نگاه به قیافه ی زهوار در رفته ی این قابلمه نکن مادر،من جونم به همین دیگچه های مسی و قدیمیه.هرچی هم بگن تفلن اله و بله و خوبه بازم قبولشون ندارم که ندارم.. هنوز داشت صحبت می کرد که ناغافل در مسی از دست لرزانش سر خورد و با سر و صوا پرت شد روی سرامیک های دو رنگ آشپزخانه.... همه جای آشپزخانه را بخار گرفته بود..رشته های نیمه پخت ماکارانی دور تا دور گاز و روی زمین و سینک پخش شده بودند. و او درست وسط آشپزخانه ایستاده بود و مثل بیدهای باد زده می لرزید.نگاهش خورد به دست گره شده ی ارشیا که حالا سرخ بود و خیس... هول شد و همین که خواست قدمی بردارد ارشیا تقریبا نعره زد: _میشه برای من دل نسوزونی ؟!دستم چیزیش نمیشه اما اونی که داره آتیش می گیره وجودمه فقط چند روز از زندگی مشترکشان گذشته بود و هنوز آن چنان با خلقیات خاص همسرش آشنا نبود!با اینکه همچنان در شوک حمله ناگهانی ارشیا به قابلمه ماکارانی در حال جوش روی گاز بود اما سعی کرد به خودش مسلط باشد. _ن...نمی خوای بگی چی شده؟! _یعنی خودت نمی دونی؟ _آروم باش تو رو خدا،اصلا هر اتفاقی هم که افتاده باشه باهم حرف می زنیم.بیا رو دستت آب خنک بگیر تا... _همش تظاهر و تظاهر...اه ! بسه بابا _چه تظاهری؟من نباید بدونم به جرم کدوم گناه نکرده اینجوری باید تن و جونم بلرزه؟! _ده بار،ده بار زنگ زدم به خونه و جواب ندادی... _همین؟!خب خونه نبودم _دقیقا این که کدوم گوری بودی برام مهمه داشت آشفته می شد ولی می خواست درکش کند! با صدای زری خانم به زمان حال برگشت: _ببخش دخترم ترسیدی؟پیری و هزار درد،دستم قوت تحمل یه در رو هم نداره چشم های به اشک نشسته اش را بالا آورد و ناخواسته گفت: _حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼