❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هجدهم
اواسط خرداد بود و امتحانات حوریا شروع شده بود. نزدیک به یک ماه از محرمیت سه ماهه و نامزدی شان می گذشت. حسام تماس ها و دیدارشان را کم و کوتاه کرده بود که حوریا بتواند با تمرکز بیشتری درسش را بخواند. به همان رساندن حوریا به جلسه ی امتحان و برگرداندن او به منزل اکتفا می کرد. بی قرارش بود اما می دانست شرایط حوریا مناسب وقت گذرانی و دل دادن به حسام نبود. یک هفته از امتحانات سخت حوریا می گذشت که حال حاج رسول بد شد. با حسام او را به بیمارستان رساندند و همان لحظات دردناک پیشین برایشان تکرار شد. با این تفاوت که این بار حمایت تمام و کمال حسام را داشتند. دو پاکت کوچک آبمیوه را جلوی حوریا و حاج خانم گرفت و به اصرار مجبورشان کرد از آن بنوشند که حالشان جا بیاید. دستگاههای تنفسی به حاج رسول وصل شد و از او اسکن گرفتند و آن را به کمیسیون پزشکان بیمارستان رساندند. پزشک معالج حاج رسول در جریان درمان و اوضاع وخیم او بود و نگاه نگرانش بین نتیجه ی اسکن و خانواده ی حاج رسول می گشت. حسام خودش را به دکتر رساند.
_ نتیجه ی کمیسیون چی شد آقای دکتر؟
دکتر تأسف آمیز سری تکان داد و گفت:
_ شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
حسام با تردید گفت:
_ دامادشون هستم. یعنی نامزد دخترش...
_ پس لطفا با اعضای خانواده شون بیاید به اتاقم. باید مفصل صحبت کنیم.
حسام به همراه حوریا و مادرش به اتاق دکتر رفت و دکتر صراحتا شرایط حاج رسول را شرح داد.
_ اوضاع رضایت بخشی ندارن. بخشی از ریه کاملا عفونت کرده و مقداری از ریه هم آب آورده، البته خیلی نیست ولی میتونه خطرناک بشه. اما...
سری به برگه ی کمیسیون کشید و ادامه داد:
_ مسأله ای که بیشتر نگرانمون کرده وجود چند توده ی کوچیک و نامنظمه که قبلا توی اسکن ریه شون نبود و انگار تازه پدید اومده.
با این حرف دکتر، حوریا و مادرش وا رفتند مشت حسام گره شد و از چیزی که شنیده بود می هراسید. دکتر گفت:
_ اگه فقط قضیه عفونت ریه و آب آوردن جزئی اون بود، همینجا توی همین بیمارستان مداوا رو شروع می کردیم اما قضیه ی این توده های ناشناس، روند درمان رو شک برانگیز میکنه.
حسام با اخمی که ناخواسته به صورتش آمده بود، گفت:
_ چی دستور میدید آقای دکتر؟
دکتر دستش را قلاب کرد و گفت:
_ با یه معرفی نامه، اورژانسی باید برید تهران یا شیراز. حالا هر شهری که براشما راحتتره. باید سریع نمونه برداری بشه و اونجا روند درمان رو همزمان آغاز کنند. اینجا امکانات لازم رو نداریم. وقت رو هدر ندید و اگه موافقید همین الان من معرفی نامه رو مینویسم.
حسام بدون توجه به حوریا و مادرش گفت:
_ شما معرفی نامه رو برای شیراز بنویسید که ماهم دنبال کار جا به جایی باشیم.
حاج خانم معترضانه و مستأصل گفت:
_ حسام جان...
حسام نگاه غیرتمندش را از چشمان اشکبار حوریا به نگاه غمزده حاج خانم داد و گفت:
_ حاج رسول خدا رو شکر به هوشه. تا دکتر معرفی نامه رو مینویسن میریم باهاش شرایطو میگیم و در جریان قرارش میدیم. نباید تعلل کنیم. شنیدید که آقای دکتر چی گفتن.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal