•𓆩⚜𓆪•
.
.
••
#عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوپنجاه
راضیه با درماندگی لب زد:
بچه ام همش شیش ماهش بود حسنعلی ...
بچه ام تازه داشت تلاش می کرد بابا بگه
حسنعلی راضیه را بغل گرفت و هر دو در بغل هم به شدت گریستند.
هر دو در بغل هم زار می زدند.
جز همسر چه کسی می تواند مرهم خوبی برای زخم دل همسرش باشد خصوصا وقتی داغ دل مشترک باشد؟
من و مادر حسنعلی از اتاق بیرون آمدیم و در را بستیم.
کار غسل و کفن تمام شده بود و به نماز ایستاده بودند.
آقاجان اذکار نماز میت را می گفت و از شدت گریه می لرزید.
نماز که تمام شد ماتم جدیدی شروع شد.
چه طور این بچه کفن پیچ را برای خداحافظی پدر و مادرش به اتاق ببرند؟
کربلایی بچه به بغل چند بار تا در اتاق رفت و برگشت.
بار آخر درمانده روی پله نشست زار زد و رو به آقاجان گفت:
کار من نیست حاجی ...
آقاجان به صورتش دست کشید و یا امام حسین گفت.
جلو رفت، بچه را از بغل کربلایی گرفت و به اتاق رفت.
دوباره صدای ناله و شیون راضیه بلند شد.
سرم گیج می رفت و زیر دلم تیر می کشید.
گوشه ایوان به دیوار تکیه دادم و روی زمین سر خوردم.
چشم هایم را بستم و ذکر الا بذکر الله تطمئن القلوب را زمزمه کردم.
تا ظهر خانه راضیه شلوغ شد.
خواهر و برادرهایم، مادر، خانباجی، خانواده حسنعلی، همسایه ها، پدر و مادر احمد و آشنایان هر که خبر را شنیده بود برای سر سلامتی می آمد و می رفت.
مادر راضیه را بغل گرفته بود و نوازش می داد.
دلش می سوخت ولی نمی توانست زیاد پیش راضیه بماند باید به بیمارستان بر می گشت و مراقب ریحانه می بود.
تا شب هر که توانست برای سر سلامتی آمد و دوباره خانه شان خالی شد.
من ماندم و آقاجان و پدر و مادر حسنعلی.
ما ماندیم و اتاقی که دیگر صدای بچه ای در آن نمی پیچید.
دارویی که حسنعلی با هزار امید از تهران آورده بود و تمام دارایی شان را به امید زنده ماندن فرزندشان پای آن داده بودند لب طاقچه بود.
به نظرم این دارو خود آینه دق بود.
نگاه همه مان که به این دارو می افتاد حال مان به هم می ریخت.
مادر حسنعلی طاقت نیاورد و رو به حسنعلی گفت:
ننه این آینه دقو بردار ببر بنداز بیرون جیگر آدم آتیش می گیره.
راضیه اما با بغض گفت:
نه حسنعلی ... دور نندازش ...
فردا ببر بدش به دکتر بگو اگه کسی مشکل بچه ما رو داره بده به پدر مادر اون ...
قسمت بچه من نشد که زنده بمونه حداقل یه بچه دیگه استفاده اش کنه داغش به دل پدر و مادرش نمونه.
حسنعلی دارو را برداشت و گفت:
باشه فردا می برمش میدم دکتر ... تو آروم باش ...
راضیه آرام گریست.
آن قدر گریه کرد تا خوابش برد.
دلم نمی خواست خواهرم را در این غم و ناراحتی تنها بگذارم.
جگرم برایش می سوخت.
به زور از سر خاک او را به خانه آورده بودیم و یادآوری حال بدش وقتی روی محمد مهدی خاک می ریختند مرا منقلب می کرد.
درد زیر دلم زیاد شده بود و به لکه بینی هم افتاده بودم اما جرأت نداشتم به کسی چیزی بگویم.
اگر می فهمیدند دیگر نمی گذاشتند پیش راضیه بمانم.
دلم می خواست همدم خواهرم باشم، سنگ صبورش باشم در غم و اندوهش کنارش باشم. حتی با همه دلتنگی ام برای احمد، دعا می کردم کارش بیشتر طول بکشد و به این زودی برنگردد تا من کنار راضیه بمانم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم:
#ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•