•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از حرف هایش دل من هم لرزید اما رو به او گفتم: مادر جان ... خدا اون بنده خدا و مادرش رو بیامرزه. اون اگه رفت در راه اسلام و عقیده اش رفته چی از این بهتر که تا پای جون پای عقیده ات بمونی و دشمن رو اونقدر بسوزونی که دست به قتلت بزنن ولی نتونن عقیده ات رو ازت بگیرن مگه ما دعای عاقبت به خیری برای خودمون و بچه هامون نمی کنیم؟ این که بچه ات پای عقیده اش بمونه و جونش رو بده خود عاقبت به خیریه. درسته داغ عزیز سخته ولی نه داغ ما نه عزیز ما مثل داغ و عزیز حضرت زینب نیست. با این فکرا خودتونو از پا در نیارین. من مطمئنم احمد هر جا هست حالش خوبه و به زودی خبر خوبش رو بهمون میدن. قوی باشید. مادر احمد اشکش را پاک کرد و گفت: الهی من قربونت بشم الهی برای دلت بمیرم می دونم تو دل خودت هم آتیشه ببخش اگه با حرفام ناراحتت کردم. من مادرم همه وجودم بچه هامن. خار بره تو پاشون انگار شمشیر رفته تو قلب من الهی هر جا هست خدا نگهدارش باشه و به زودی ازش یه خبر خوبی بهمون برسه. زیر لب الهی آمین گفتم. واقعا با حرف های مادر احمد دلم لرزیده بود و به هم ریخته بودم اما حتی یک لحظه هم نمی خواستم آن چه که گفته بود را حتی در ذهنم مرور کنم. به مادر اشاره کردم تا برخیزد برویم. مادر هم که انگار حال دلم را می دانست سریع از جا برخاست و رو به مادر احمد گفت: ان شاء الله که خیره. شما دل تون رو بد نکنید. ان شاء الله خدا به بچه اش رحم می کنه و احمد آقا سالم سلامت بر می گرده. امروز من تو حرم نذر کردم اگه این قضیه به خیر گذشت اول ماه روزه تو مسجد دیگ شله بذارم. مادر احمد هم از جا برخاست و گفت: خدا از دهانت بشنوه. ان شاء الله خدا به زن و بچه اش رحم کنه بچه ام رو سالم سلامت بیاره سر زندگیش. حالا نشسته بودین کجا میخواین برین؟ مادر چادرش را روی سرش مرتب کرد و گفت: با اجازه رفع زحمت کنیم یه فرصت بهتر خدمت می رسیم. شمام جای نشستن و غصه خوردن بشین دعا و قرآن بخون، تسبیح بردار صلوات بفرست یه چیزی هم نذر کن بلکه دلت آروم بگیره فکر و خیال بیخودی نکنی مادر احمد به تایید سر تکان داد و گفت: چشم حاج خانم. ممنون تشریف آوردین. رو به من کرد و گفت: مادر تو کجا میخوای بری؟ همین جا بمون پیش مون. ماندم در جوابش چه بگویم. هر چند از حرفش حالم بد شده بود اما دلم نمی آمد روی حرفش حرفی بیارورم. با خودم گفتم شاید اگر من بمانم کمی دلش آرام بگیرد. اما مادر گفت: حاج خانم اگه اجازه بدین رقیه رو با خودمون می برم. همه اش دلم شورش رو می زنه نکنه از غصه و خیال حالش بد بشه حداقل اگه خونه خودمون باشه این طوری جلوی چشممه دلم کمتر براش جوش می زنه. مادر احمد به تایید سر تکان داد و گفت: باشه حاج خانم. به پشت من دست کشید و گفت: برو مادر خدا پشت و پناهت. ان شاء الله احمدم گیر نیفتاده و به زودی بر می گرده سر زندگیش. زیر لب ان شاء الله گفتم و بعد از خداحافظی از خانه شان بیرون آمدیم. سوار ماشین آقاجان شدیم و به خانه برگشتیم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•