•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آیه استرجاع را زیر لب زمزمه کردم: انا لله و انا الیه راجعون. پاهایم می لرزید و دیگر توان تحمل وزنم را نداشت. علیرضا در بغلم بود و همه وجودم می لرزید. باید با شنیدن این خبر می مردم اما علیرضا چه؟ انگار دیگر نه صدایی می شنیدم و نه درکی از آن چه می دیدم داشتم. ایستاده بودم و سعی می کردم محکم باشم. حرف های آقا مظفر در گوشم تکرار می شد: اگه حکم احمد آقا اجرا بشه باز هم منطقت همینه؟ نباید ضعف نشان می دادم. نباید فغان می کردم باید محکم می بودم. باید زینب وار رفتار می کردم حتی دلم نمی خواست اشک بریزم. علیرضا را از بغلم گرفتند و آقاجان دوباره مرا بغل گرفت. مرا بغل گرفت و گریست و من خشک و بی روح بی هیچ عکس العملی در بغل او بودم. تمام خاطراتم با احمد از جلوی چشمم می گذشت. لبخند هایش، حرف های زیبایش، صدای دلنشینش، محبت هایش، تلاش ها و شرمندگی هایش نکند فراموشش کنم؟ نکند نقش صورتش را فراموش کنم؟ نکند گوش هایم به نشنیدن صدایش عادت کند؟ او که نبود دیگر چه کسی مرا عروسک صدا می زد؟ به شوق دیدن و آمدن چه کسی باید روز ها را شب می کردم؟ چشم بستم. چه قدر تصور دنیا بدون احمد ترس داشت. واقعا شهید شده بود؟ تردید داشتم. در بغل آقاجان پرسیدم: از کجا می دونید شهید شده؟ شاید ... شاید ... آقاجان مرا به خود فشرد و گفت: باورش سخته دخترکم کاش قابل انکار بود ولی نیست ... حاج علی به چشم خودش دیده ... بیخود که به این وضع نیفتاده دوباره چشم بستم. واقعا شهید شده بود. واقعا رفته بود و مرا تنها گذاشته بود؟ صدای در حیاط آمد و خانواده ام سیاه پوش همراه اهالی محل وارد حیاط شدند. انگار همه از شهادت احمد خبر دار شده بودند که شیون کنان آمدند. یکی زینب را بغل گرفت یکی علیرضا را یکی حمید را و یکی من را. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ناصرالدین باغانی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•