•𓆩💞𓆪• . . •• •• +:سلام حنانه جون :_سلام،خوبی؟ +:ممنون،شما خوبی؟ :_ممنون عزیزم، شکر خدا مام خوبیم. +:از آقای علوی چه خبر؟ از ته دل آه میکشد... سنگینی نفسش،قلبم را میلرزاند. به جای لبخند گرم چند لحظه پیش،لب‌هایش فقط کش میآیند. :_چی بگم؟ هر چند وقت یه بار زنگ میزنه،چند کلمه حرف میزنه و قطع میشه... یه بارم نتونستم باهاش درست و حسابی حرف بزنم... +:إن‌شاالله صحیح و سالم برمیگردن...تو هم دل سیر باهاشون حرف میزنی. مثل کودکی که وعده‌های مادرش را باور دارد، از ته دل میخندد. دوباره میشود همان حنانه‌ی صمیمی :_ ه..دعا کن نیکی، تو خیلی قلبت پاکه در جواب محبتش،لبخند میزنم. بعد از رفتن سیدجواد، هر بار که برای نماز یا جلسات قرآن آمدم، حنانه را دیدم. دختری مؤمن و پاک؛ زیبا و شاداب... حقا که شایسته‌ی سید جواد است... ★ مقنعه‌ام را سر میکنم. از دو طرف گوشه‌هایش را تا میزنم و بالایش را مثلثی میکنم. چند لحظه در آینه به خودم خیره میمانم. به چشم‌های قهوه‌ای‌ام. همان که شبیه چشم‌های عمووحید است.. منتهی کمی درشت‌تر و کمی براق‌تر... دلم برایت تنگ شده عمووحیـــد... سه هفته‌ای از رفتنت گذشته... از کنار آشپزخانه میگذرم، مامان و بابا نیستند... برای اسکی رفته‌اند. این را دیشب،از حرف هایشان فهمیدم.. منیر طبق معمول مشغول آشپزی است . :_منیرخانم من میرم دانشگاه، کاری نداری؟ +:واسه نهار میاین دیگه؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•