•𓆩💞𓆪• . . •• •• صدای هردویشان بالا رفته و این نگرانم میکند... :_مسعود،این آدم که تو حتی اسمش رو به زبون نمیآری،برادر منه..برادرخوندم... اون موقع که تو و محمود یادتون نبود پدر و مادر دارین...اگه سیاوش نبود من نمیدونستم تو غربت باید چی کار کنم... موقع مردن مامان اونجا بودی؟؟ نه،نبودی...یاسین بالا سر مامان رو همین پسره خوند،که تو حتی حاضر نیستی اسمش رو بیاری... وقتی بابا حتی کنترل خودش رو نداشت،سیاوش بهتر از من مراقبش بود... بابا سری به تاسف تکان می دهد +: میدونستم یه روز منت اون روزا رو سرم میذاری... :_منتی نیست...من هرکاری کردم وظیفه ام بوده... ولی خواستم بدونی من مدیون سیاوش ام... هرکاری هم لازم باشه میکنم،تا به نیکی برسه...قبلا هم بهت گفتم...داری کاری رو میکنی که محمود با تو کرد... جواب نیکی رو شنیدی و خیالت راحت شد؟؟ نه مسعود، باختی...چون دخترنازپرورده و عزیز دردونه ات به خاطر بابای لجبازش پا رو دلش گذاشت...فکر نکن نیکی رو حفظ کردی و برنده شدی... باختی داداش...باختی؛قلب دخترت رو باختی! بابا نگاه نافذش را به صورت من و بعد به عمو میدوزد... +:حالا میبینی بازنده کیه... نیکی...من پدرتم و حق انتخاب همسرت رو دارم... این حق رو همون عربا بهم دادن...همسرت رو هم انتخاب میکنم،خودم.... با رادان حرف میزنم،میگم جواب نیکی مثبته...تو باید با دانیال ازدواج کنی... سرم را بالا میگیرم و چشمان خیسم را ناباورانه به بابا میدوزم... نه...امکان ندارد...نمیشود....من... خدایا...یا بیدارم کن یا در خواب بمیرانم. .... با ناباوری به عمو نگاه میکنم. عمو نگاه شرمسارش را از من میگیرد و به زمین میدوزد. بابا،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده،کتش را از روی دسته ی مبل برمیدارد،عصر بخیر میگوید و از سالن خارج میشود. حتی نفس هم نمیکشم. هم چنان به صورت عمو زل زده ام. منتظرم جلو بیاید،تکانم بدهد و بگوید:بیدار شو نیکی...خواب بد دیدی. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•