💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . برادرم که غریبه نیست..کلافه دست در موهایم میکنم +:گند زدم مانی :_درست بگو ببینم چی شده؟ نفسم را محکم بیرون میدهم +:قبل از تو،یه پسره زنگ زد به نیکی.. از هم کلاسیاش بود فکر کنم... یه چرت و پرتایی به نیکی گفت،بعدم که تو زنگ زدی.. من همه ی عصبانیتم رو،سر نیکی خالی کردم ... :_مسیح من الآن از خونه اومدم بیرون،دارم میام اونجا.. فقط لطفا درست و حسابی بگو تا بفهمم... پس با نیکی دعوات شده؟پسره چی گفت؟ +:مزخرف،چرند و پرند،حرف مفت....چه بدونم چی گفت؟ :_ای بابا..حتما یه چیزی گفته که تو این همه ناراحتی دیگه... +:با من که حرف نزد.. اگه حرف میزد،از پشت تلفن میکشتمش... ولی میخواست بره پیش عمومسعود.. :_آها...یعنی از نیکی خواستگاری کرد! دندان هایم را روی هم فشار میدهم. حالم بدتر میشود،میغرم +:خفه شو مانی.. :_معذرت میخوام.. خب.. نیکی الآن کجاست؟ نگاهم باز به اتاقش میافتد. از وقتی با قهر به اتاقش رفته،خانه تاریک به نظر میرسد. +:اتاقش.. :_خیلی خب الآن اومدم... موبایل را کنارم روی مبل پرت میکنم.. این دختر،چگونه میتواند،هم مرا آشفته کند،هم روحم را به سکون،دعوت... آشوب و آرامشم را به راستی،چگونه در دست هایش گرفته... ★ :_حالا راستی حلقه اش کو؟ تو این مدت،من مدام تو دستش دیدم.. حلقه را از جیبم در میآورم و نشانش میدهم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝