💌
⏝
֢ ֢
#عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدودوازده
برادرم که غریبه نیست..کلافه دست در موهایم میکنم
+:گند زدم مانی
:_درست بگو ببینم چی شده؟
نفسم را محکم بیرون میدهم
+:قبل از تو،یه پسره زنگ زد به نیکی.. از هم کلاسیاش بود فکر کنم... یه چرت و پرتایی به نیکی
گفت،بعدم که تو زنگ زدی.. من همه ی عصبانیتم رو،سر نیکی خالی کردم ...
:_مسیح من الآن از خونه اومدم بیرون،دارم میام اونجا.. فقط لطفا درست و حسابی بگو تا
بفهمم... پس با نیکی دعوات شده؟پسره چی گفت؟
+:مزخرف،چرند و پرند،حرف مفت....چه بدونم چی گفت؟
:_ای بابا..حتما یه چیزی گفته که تو این همه ناراحتی دیگه...
+:با من که حرف نزد.. اگه حرف میزد،از پشت تلفن میکشتمش... ولی میخواست بره پیش
عمومسعود..
:_آها...یعنی از نیکی خواستگاری کرد!
دندان هایم را روی هم فشار میدهم.
حالم بدتر میشود،میغرم
+:خفه شو مانی..
:_معذرت میخوام.. خب.. نیکی الآن کجاست؟
نگاهم باز به اتاقش میافتد.
از وقتی با قهر به اتاقش رفته،خانه تاریک به نظر میرسد.
+:اتاقش..
:_خیلی خب الآن اومدم...
موبایل را کنارم روی مبل پرت میکنم..
این دختر،چگونه میتواند،هم مرا آشفته کند،هم روحم را به سکون،دعوت...
آشوب و آرامشم را به راستی،چگونه در دست هایش گرفته...
★
:_حالا راستی حلقه اش کو؟ تو این مدت،من مدام تو دستش دیدم..
حلقه را از جیبم در میآورم و نشانش میدهم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم:
#فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒
Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝