💌
⏝
֢ ֢
#عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوسیوشش
:_عکساشون مگه آماده است؟دیروز به آتلیه زنگ زدم گفتن هنوز آماده نیست..
+:نه.. یعنی... عکسای قبل از عقدشون اینجاست..
هجوم خون به رگ های صورتم،پوستم را میسوزاند.
سرم را پایین میاندازم.
صدای آرام مسیح میآید :مانی؟؟
زنعمو میخندد.
:_عجب...
زنعمو دورتر میرود،مانی هم به دنبالش.
صدای کفش هایشان واضح است.
صدای زنعمو را میشنوم :این آشپزخونه بوی زندگی میده
مسیح با تحسین نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم.
مانی میگوید:بسه دیگه مامان.. بیا بریم..
مثل اینکه زنعمو راضی به رفتن میشود.
:_خیلی خب،برو تو ماشین رو روشن کن،منم الآن میام
مانی میگوید:نه اول شما.. خانما مقدم ترن...
زنعمو میگوید:چه جنتلمن شدی.. بیا برو این حرف ها اصلا بهت نمیاد...
مانی اعتراض میکند:آخه مامان...
صدای باز شدن در راهرو میآید و بعد صدای زنعمو: برو بیرون... کم حرف بزن..
و صدای بسته شدن آرام در...
چند لحظه میگذرد،هیچ صدایی از بیرون نمیآید.
نگاهی به مسیح میاندازم. جلو میآید و دستگیره را بالا و پایین میکند.
سرم را با تاسف تکان میدهم:قفله..
میگوید:چرا باز نکرد.. دیوونه..
و عصبی،در را فشار میدهد.روی تخت مینشینم:بی فایده است پسرعمو.. اون در قفله.. زندانی
شدیم...
مسیح،عصبی لگدی نثار در میکند و کنار تخت، با فاصله از من روی زمین مینشیند.
میگوید:لعنتی...حتی موبایلم هم اینجا نیست که..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم:
#فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒
Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝