🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
عصبی گفتم:
- نمی دونم باز چرا گیر داده؛ اما من احساس می کنم که دست این دو نفر تو یه کاسه اس و به جز نابود کردن زندگی من و تو هدفی ندارن. مریضن عوضیا.
هر دو غرق در فکر بودیم، سکوت بود و سکوت، کی قرار بود که نفس راحتی بکشیم و زمزمه های تهدید به گوشمان نرسد.
برای آن که از فکر و خیال رها شویم، صدای موزیک را کمی بالا بردم. پناه برگشت و نگاهم کرد.
- بخند عشقم، تا وقتی با منی، مثل کوه پشتتم.
لبخندی زد. دستش را باز از روی چادرش برداشتم و در دست گرفتم و همراه موزیک برای پناه می خواندم.
" به چه دلواپسی نابی
به سرم زده بی خوابی
صبرم شده لبریز کجایی؟
چه دل آشوبه ی جذابی
در این شب مهتابی
در تاب و تبم تا تو بیایی"
گاهی آرام می خندید، من با خنده هایش عاشق تر می شدم.
تا شب خیابان گردی کردیم، سپس با هم بیرون شام خوردیم و بعد از آن پناه را به خانه رساندم.
به خانه که رسیدم، خسته بالا رفتم. روی تخت دراز کشیدم. موبایلم زنگ خورد و این بار هم مهتاب بود.
- چیه هی دم به دقیقه زنگ می زنی؟ باز دنبال چی هستی.
صدایش بالا بود.
- دنبال هیچی، فهمیدم نامزد کردی، دیگه لازم نبود گوشیو دست اون بدی.
لحوجانه خندیدم.
- چرا چی شده؟ لجت گرفته؟ چرا باور نمی کنی من و تو دیگه سنمی با هم نداریم. نمی خوام دیگه بهم زنگ بزنی، به چه زبونی باید بگم؟
مهتاب: بیا و خوبی کن، سهراب می گفت....
- نمی خوام بشنوم سهراب هرچی که می گفت، دیگه حق نداری بهم زنگ بزنی، این اخطار آخرمه، حواستو جمع کن.
تماس را قطع کردم.دیگر مهتاب را نمی فهمیدم. چند مفس عمیق کشیدم، نگران پناه بودم، باید بیشتر مراقبش می بودم، می ترسیدم مهتاب به سرش بزند یا سهراب کاری کند که فرصتی برای جبران نگذارد.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
هرچه به مراسم نزدیک تر می شدیم استرس و اضطراب من بیشتر می شد. نگرانی در مورد پناه از یک سمت و کارهای مراسم از سوی دیگر.
به مادرم و عاطفه سفارش کرده بودم تا همه جوره هوای پناه را داشته باشم، در مورد مهتاب با عموی پناه صحبت کردم و خواستم تا حواسش بیشار به پناه و پرهام باشد، خودم نیز دنبال کارهای گل و تالار و سفارش ها و خرید عروسی بودم. پناه آنقدر که ذوق داشت، من را به وجد می آورد.
بالاخره پس از هزاران تسویش و نگرانی روز مراسم رسید، تاب نداشتم تا عروسم را ببینم.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃