#پارت106 🌘🌘
نزدیکمون شد. زیر لب سلامی دادم. نیم نگاهی به من انداخت و جوابی آروم تر از خودم داد. تو چشمهای مامان زل زد.
-این مسخره بازیا چیه از دیشب تا حالا راه انداختی؟
مامان نگاهش رو از شوهرش گرفت و رو به من در حالی که به سمت یکی از صندلیها هدایتم میکرد، گفت:
-چند دقیقه اینجا بشین، تا من بیام.
بی هیچ حرفی نشستم. مامان دست بابا رو گرفت و به طرف راهرویی برد که فکر میکنم سرویس بهداشتی اونجا قرار داشت. چند دقیقهای نشستم و حس کنجکاوی به همهی وجودم چنگ انداخت. سعی کردم بهش غالب بشم، ولی یه مدت که گذشت مغلوبش شدم و از جام بلند شدم و خودم رو به نزدیکترین صندلی اون راهرو رسوندم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و تمام بدنم گوش شد. مامان داشت حرف میزد، به همون لحنی که هر وقت عصبانی بود، حرف میزد.
-باهاش حرف نمیزنی! اصلاً انگار نه انگار که دخترته!
-آها، رفته به آبروی من گند زده، حالا بیام بغلش کنم، نازش کنم، بگم آفرین بازم از این کارها بکن.
-اولا که قصدش این نبوده، بعدم تقصیر خودت بود.
-سودابه بس کن، همهجوره جلوی رفتنش پیش اون پسره رو سد کردم و عین ماهی هر بار از دستم سر خورد. خونه رو عوض کردم، مدرسهاش و عوض کردم دیگه باید چی کار میکردم.
-باهاش حرف نزدی، فقط گفتی نباید این کارو بکنه، نگفتی چرا!
-پس تو چی کاره بودی؟ مگه تو مسئولیتت این نیست؟
مامان چند لحظهای یاکت بود و گفت:
-باشه، تقصیر منه! من بلد نبودم تربیتش کنم، الانم میبرمش یه جایی که رفتارش و درست کنم.
-مسخره بازی نکن سودابه!
-مسخره بازیه؟ نه اقا مسخره بازی نیست. مسخره جشن تولدیه که راه انداختی!
-تو که موافق بودی!
-آره موافق بودم! اما دیروز یه چیزی به بیتا گفت که از دیشب تا حالا دارم آتیش میگیرم. گفت که هیچ وقت دلت نخواد مثل من باشی، این شکل راه رفتنم چیزیه که تو ظاهر میبینید، ولی من دارم از تو میسوزم. گفت قرار یه لباس تنم کنند و توی اون جشن تولد مثل یه مترسک... جهانگیر ما برای اینکه دهن گشاد مردم و ببندیم، داریم دخترمون رو نابود میکنیم. اشتباه کرده، درست! اما باید زندگی کنه. دختره عاشق شده، بعد فهمیده قصد طرفش فقط سوءاستفاده بوده، قلبش شکسته، ظاهرش اینجوری شده. بعد اگر من و توئم حمایتش نکنیم و با کارهامون غرورش رو بشکنیم، دیگه چی میمونه برای این بچه!
-سودابه این اراجیف و بس کن! این دختر آبروی من و برده، باید بیاد جمعش کنه. همین و بس! اگرم خودشم اینطوری نشده بود، مطمئن باش خودم اینطوریش میکردم.
-جهانگیر اون دخترته!
-ای کاش نبود.
ای کاش نبودم؟ دیگه صدای هیچ کدومشون رو نشنیدم. فقط این جملهی دعایی تو مغزم اکو میشد. ای کاش نبود!
به روبهرو خیره شدم. ای کاش نبودم؟ چی نبودم، دخترش؟ این عشق لعنتی چه تاوان سنگینی داشت. پدرم دیگه من رو نمیخواست. دوستم نداشت. الان هم اگه توی خونهاش نگهم داشته، برای آبروش بوده و بس! به خاطر حرف مردم!
سایهای از کنارم رد شد و من توجهی بهش نکردم و چند لحظه بعد با صدای مامان سر بلند کردم. با بالای چشم نگاهم میکرد.
-قرار نبود اینجا بشینی!
بغض مخفی شده توی گلوم سر باز کرد و اشکهام روی گونههام سرازیر شد. کنارم نشست و اشکهام رو پاک کرد.
-عصبانی بود، یه چیزایی گفت. توی عصبانیت هم که آدم فکر نمیکنه!
دقیقا نمیدونستم بابا دیگه چه چیزهایی گفته و فقط همین جمله رو شنیده بودم؛ ای کاش نبود.
-سویچ رو گرفت و گفت پایین منتظره.
حتی حاضر نشده بود به دختر نیمه فلجش کمک کنه.
-ولی من نمیخوام برگردم خونه.
تو چشمهای مامان خیره شدم. به سختی و با بغض لب باز کردم:
-پس کجا میخوای بری؟
دستش رو به شونهام زد و گفت:
-همین جا بشین، الان میام.
مامان نزدیک منشی رفت و بعد از چند دقیقه حرف زدن با اون دختر جوون به طرفم اومد. دستم رو گرفت.
-پاشو.
ایستادم
-کجا میریم؟
-میریم خونهی خاله ملیحه.
-بابا...آخه...
-از این در نمیریم که ببینمون. این ساختمون دو تا در داره، یکیش مخصوص عمومه، یکیش هم مخصوص رفت و آمد کارکنان اینجاست. اجازه گرفتم از اون یکی در بریم. وقتی از اینجا دور شدیم، زنگ میزنم بهش.
از جام بلند شدم و با مامان همراه شدم.
چند دقیقه بعد پشت ساختمون بودیم. وارد خیابون اصلی شدیم و مامان خیلی سریع یه ماشین دربست گرفت.
صدای گوشی مامان از توی کیفش بلند شد.
مامان نگاهی به گوشی انداخت.
-باباته!
انگشتش رو روی صفحه کشید.
-الو.
-من حرفام و بهت زدم.
-جهانگیر همون که گفتم.
-اصلا فکرشم نکن.
-من دیگه حرفی ندارم.
-حال مینا خوب نیست.
-بسه جهانگیر...من میرم خونهی ملیحه
-داد نزن، چون من تصمیم و گرفتم.
مامان بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. نگاهی به من کرد. بغض هنوز توی گلوم میرقصید. نگاه مامان محبت امیز بود
-خانم کجا برم؟
مامان لب باز کرد تا مقصد رو بگه که من گفتم:
-مامان میشه بریم امامزاده صالح.
مامان لبخندی زد و مسیر جدید رو به راننده گفت.