#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت238
عمه مستقیم برای انداختن تشک رفت و من برای کمک بهش راهی شدم.
رختخوابها رو دونهدونه انداختیم.
تو درگاه در اتاق خواب ایستادم و به فضاش نگاه کردم.
دلم میخواست توی اتاق بخوابم ولی نمیشد.
چون عمه هم تشکش رو توی هال انداخته بود.
به لباسهای تنم نگاه کردم.
حتی جرات عوض کردن لباسهام رو هم نداشتم.
این روزها دستشویی رفتن هم برام عذاب آور بود چه برسه به تنها موندن و عوض کردن لباس.
به تنها سهمم از کل این خونه که همون کمد چوبی کنار رختخوابها بود نگاه کردم.
چند تا متن ننوشته داشتم و میشد که تا بخوابم چند خطی بنویسم، ولی نه، ولش کن.
با همین شلوار جین میخوابیدم و اینقدر به سقف نگاه میکردم تا خوابم ببره.
بیخیال برنامه قبل از خواب و راحتی لباس.
برگشتم.
عمه موهای کوتاهش رو هوا میداد.
کنارش نشستم.
عمه نگاهم کرد و گفت:
-اینجا میخوای بخوابی، برو یه تشک بیار.
-میرم حالا.
برای اینکه دوباره ازم نخواد که بلند شم، گفتم:
-بابا کجاست؟
-چه میدونم در به در کدوم قبرستونیه. اگه تو دیدیش مام دیدیمش.
دستش رو برای دراز کشیدن روی بالش اهرم کرد و قبل از اینکه دراز بکشه گفت:
-عمه جان، یه بار دیگه میگی سحر چه جوری بود؟ با کی بود؟
به سالار که بهم زل زده بود نگاه کردم.
داشتم ازش به زبون بی زبونی کمک میخواستم.
این جمله عمه تهش میرسید به گریه و زاری و نفرین به سحر.
سالار چیزی نگفت و من به ناچار به زبون اومدم:
-مرده رو که نمیشناختم. تازه ماسکم زده بود.
عمه دستش رو جلوی دهنش گذاشت و گفت:
-از اینا که دکترا میزنن؟
سر تکون دادم.
آرهای گفتم و اضافه کردم:
-سحرم ماسک داشت، ولی زیر گلوش بود. وقتی اومد بیرون، دست میلاد دور گردنش بود و...
عمه روی پاش زد و گفت:
-بچم راه نمیتونسته بره.
پیش بینیم داشت اشتباه از آب در میاومد.
عمه وسط حرفم داشت میزد زیر گریه و نذاشته بود حرفم به تهش برسه.
صدای سالار نگاهم رو به سمت خودش داد:
-سپیده، یه لیوان آب، با اون قرصای روی کابینت رو برام میاری؟
به دادم رسیده بود.
از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
یه لیوان آب و قرصهای مد نظر سالار رو برداشتم و به هال برگشتم.
جلوش ایستادم.
گودی زیر چشمش توجهم رو جلب کرد.
تنشهای این دو هفتهای روی اشتها و اعصابش حسابی اثر گذاشته بود که پای چشمهاش اینجوری تو رفته بود.
لیوان رو به طرفش گرفتم.
لیوان رو گرفت و اشاره کرد که بشینم.
به عمه که پتو روی سرش کشیده بود نگاه کردم و نشستم.
قرص رو توی دهنش گذاشت و لیوان آب رو سر کشید.
نگاهش تو چشمهام چرخید.
من این قیافه و حالت رو میشناختم، میخواست حرف بزنه، اما نمیدونست از کجا شروع کنه.
آدم پر کینهای نبودم ولی ماجراهای سخت و غیر قابل باور، من رو هم کمی سخت کرده بود.
نگاهم رو به آتل توی پاش دادم. میشد حرف رو شروع کنم، مثل همیشه، ولی ترجیح دادم ساکت بمونم.
-پات چطوره؟
بالاخره تصمیمش رو گرفته بود و زبونش باز شده بود.
نگاهم رو بالا نیاوردم و به کنایه گفتم:
-کدوماش؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀