بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت224 با صدای مهری خانوم نگاهم رو از پنجره گرفتم و وارد اتاق شدم. دکور
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 وقتی چشم باز کردم، ساعت از ده گذشته بود. زیاد خوابیده بودم. کمی چشم هام رو مالیدم. سراغ چمدون لباس‌هام رفتم و یه لباس مناسب پوشیدم. به صورت پف‌کرده ی خودم توی آینه نگاه کردم. کاش می‌فهمیدم الان شیراز چه خبره! حتما با رفتن من، تا حالا زن عمو برای حسام یه کاری کرده بود. اگر حسام بیاد خونه و ببینه من نیستم، چیکار می‌کنه؟ چه عکس العملی نشون می‌ده؟ کاش زن‌عمو بهش نگه من فرار کردم یا چیزی شبیه این. کاش واقعیت رو بگه که البته بعید می‌دونستم. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم این افکار رو از ذهنم دور کنم. دل از آینه کندم و به سرویس رفتم. آبی به صورتم زدم و راهی طبقه پایین شدم. وارد آشپزخونه شدم. یه آشپزخونه مدرن، با تمام امکانات. دکور قهوه‌ای و های کلاسش نمای زیبایی داشت و توجهم رو حسابی جلب کرد. کی می‌تونست چشم به زیبایی ببنده و تحسین نکنه. تو خونه عمو از این خبرها نبود، چند کابینت فلزی که همیشه زن‌عمو دلش می‌خواست عوضشون کنه. شاید اگر هزینه تحصیل من نبود، عمو خیلی پیش‌ترها این کار رو برای همسرش انجام می‌داد. دوباره شیراز تو ذهنم اومد و حال حسام و حامد. فکر و خیال رو پس زدم و نگاهم رو توی آشپزخونه مدرن خونه دکتر گوهربین چرخوندم. من اینجور آشپزخونه‌ها رو فقط توی فیلمها دیده بودم. از تماشای آشپزخونه مشعوف بودم که صدای گلاب خانم رو شنیدم. - صبح بخیر، عروس خانم! سر چرخوندم. _سلام، صبح شما هم بخیر. به طرف کابینتی رفت و گفت: - یه کم بیشتر می‌خوابیدی! - ممنون، همین که من عادت ندارم زیاد بخوابم، همین که جام عوض شده، یه کم برام سخت بود. استکان و نعلبکی از کابینت بیرون آورد و گفت: - می‌فهمم، منم جام عوض بشه به بدبختی خوابم می‌بره، به تلنگری هم بیدار می‌شم. به میز وسط آشپزخونه اشاره کرد و گفت: - بشین برات صبحونه بیارم. نمی‌شد که اینجوری، باید کمک می‌کردم. قدمی به طرفش برداشتم و گفتم: _ ممنون، اگه جای وسایل رو بگید ،من خودم این کار رو می‌کنم. لبخند زد: - بشین دخترم، این کار منه. - کارتونه؟ استکان‌ها رو توی سینی گذاشت و گفت: _ آره عزیزم! من اینجا کار می‌کنم. الان نزدیک ده- دوازده ساله. نگاهی به سر و وضعش انداختم. بهش نمی‌اومد خدمتکار باشه. تو مقایسه سر و وضعش با من، باید بگم خیلی شیک‌تر از من بود. ناچار نشستم. گلاب خانوم یه صبحونه کامل برام روی میز چید. انواع مربا و کره و پنیر و... خودش هم جلوم نشست. نگاهم رو روی میز می‌چرخوندم و به این فکر می‌کردم که کی می‌خواد همه اینها رو بخوره؟ گلاب خانوم ساعد دستهاش رو روی میز گذاشت و گفت: _ خب، عروس خانوم، از خودت بگو. سر بلند کردم. هنوز حواسم به محتویات روی میز بود. آروم لب زدم: - چی بگم؟ - چرا به مهیار بله گفتی؟ الان چی باید می‌گفتم؟ که از سر ناچاری، یا دنبال کمی امنیت بودم، یا زن‌عموم می‌خواست دکم کنه. همه دلایلم سرشکستگی خودم رو به همراه داشت، هر چند بعید می‌دونستم که کسی توی این خونه این چیزها رو ندونه.