رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت272
از روی صندلی بلند شد. سرم رو بلند کردم تا چهرهاش رو خوب ببینم. آروم گفت:
-این که قبلا چی بین تو و پسرعموت گذشته، مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که بعد از عقد حتی اسمش رو هم از ذهنت پاک کنی.
-من همون موقع که صیغه محرمیت بین من و شما خونده شد، اسم حامد رو از ذهنم پاک کردم.
عمیق نگاهم کرد و گفت:
- الان اسمش رو بردی، ولی بعد از عقد، این رو هم نمیخوام بشنوم.
چه از خود راضی! لب باز کردم و گفتم:
-ولی شما خودت هم اسم دو تا زن توی زندگیت هست، که تو این یه هفته بارها من اسمش رو شنیدم، بعدا هم قطعا میشنوم، چون یکیشون مادر پویا ست و اون یکی دختر عمهاتون. پس این که من اسمش رو به این شکل پاک کنم، نمیشه. حامد مثل برادر منه، من با اون بزرگ شدم، کلی خاطره با هم داریم، دوست دارم خوشبخت باشه، خوشحال باشه.
لحظه به لحظه اخمش غلیظ تر میشد. یه کم ترسیدم، ولی خودم رو نباختم.
همونطور خیره بهش نگاه کردم. کمی روی صورتم خم شد و گفت:
- فردا ساعت ده صبح وقت محضر داریم، پس تا فردا ساعت ده صبح وقت داری اسم حامد رو از صفحه مغزت پاک کنی.
از کنارم رد شد و خواست به طرف سالن بره که گفتم:
-من با پسرعموم همین چند دقیقه پیش حرف زدم.
ایستاد. نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت:
- با کدومشون؟
- با حسام.
- همونی که تصادف کرده بود؟
-آره، ولی یادم رفت حالش رو بپرسم، فقط ازش خداحافظی کردم.
-به موبایلش زنگ زدی؟
-به خونه زنگ زدم. آدرسی هم از خودم بهش ندادم. نمیخوام که دنبالم بگرده.
نگاهم از رگهای متورم گردنش به مشتهای گره شدهاش کشیده شد.
میدیدم که لحظه به لحظه انگشتهاش محکمتر به هم فشرده میشند و رگهای سبز رنگ دستش که با این فشار بیشتر و بیشتر از زیر پوست سبزهاش بیرون میزدند، ولی چیزی نگفت و به طرف سالن رفت.
کمی حرصم گرفته بود. خودش یه بچه داره و هر دو تا زن قبلی زندگیش دائم جلوی چشمش هستند، اونوقت به من میگه اسم حامد رو هم نیار. مگه می شه؟
خب اینطور که معلومه به خصوصیاتی که تا حالا ازش شناختم، بیمنطقی رو هم باید اضافه کنم.
چند دقیقهای همون جا نشستم و به نمنم بارون که حالا کمی سریعتر شده بود، نگاه کردم.
دیگه احساس سنگینی روی قلبم نداشتم. جریان حامد رو برای مهیار گفته بودم و با حسام هم خداحافظی کرده بودم.
خیلی سبکتر شده بودم. باید یه کمی استراحت میکردم. فردا قرار بود وارد یه مرحله جدید از زندگی بشم. مرحلهای که نمیدونستم توش چی در انتظارمه!
#آسیه_علیکرم
#رمان
#بهار