~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود_سوم #شهیدعلےخلیلی صدای گرفته ی علی در گوش مادر
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• چهارم پیرمرد نزدیک سنگ غسال خانه شد؛ نگاهی به سراپای پیکر نحیف و بی جان علی انداخت اما...😔 اما نگاهش به زخم گلوی او خیره ماند. از زیادی تعداد بخیه ها در تصورش امد که این جوانی که اکنون تسلیم و مسخر او شده و در زیر دستش،آرام و بیخیال از هیاهو و سر و صدای گریه همراهانش قرار گرفته، اهل دعوا بوده که چنین زخم بزرگی بر گلویش مانده؛ اما خوب که دقت کرد،لبخند و چهره ی سفید و نورانی علی؛ تصورات و خیالات اشتباهش را بر هم زد. پیرمرد که با دیدن پیکر علی ،منقلب شده بود مِن من کنان از استاد پرسید:" عِه....عِه..‌.بببخشید حاج اقا؛ شما با این جوان نسبتی دارین؟ البته ببخشیدا که می پرسم،اخه خیلی گریه می کنین می پرسم. " استاد علی گفت:" من استادش بودم و اون شاگردم بود😔😭،اما فقط به ظاهر شاگردم بود." پیرمرد که از حرف استاد سر در نیاورد، اب دهانش را قورت داد و با تعجب پرسید:" یعنی چی به ظاهر شاگردتون بود؟!" استاد گفت "" این جوان؛ استاد اخلاق من بوده و هست.من خیلی چیزهای خوب ازش یاد گرفتم؛ همیشه هر وقت جایی کسی خطایی می کرد اون و راهنمایی می کرد. یادمه؛ یک بار در بین سخنرانیم چند تا حرف زدم که غیبت بود؛ بعد از سخنرانیم، همین جوان ۲۱ ساله؛ بهم پیامک داد و گفت :" ببخشید حاجی، شما استاد ماهستین،ولی به نظرم این چندتا حرفی که گفتین غیبت بود." استاد اهی کشید و اشک هایش را پاک کرد و با افسوس گفت:" خیلی خوب بود خیلی 😭😭" . پیرمرد با شنیدن حرف های استاد با تعجب گفت:" چه عجب؛ پس خلاف کار نبوده،اخه من فکر کردم از این جوانهای لات و لوته اخه گردنش....گردنش..." .استاد اجازه نداد که پیرمرد حرفش را کامل کند سریع گفت:" علی لات و لوت نبود،هیکل مشتی هم نداشت؛ ولی لوتی رفاقت و معرفت بود، همیشه از خودش می گذشت برای کمک به دیگران ،همیشه از خودش گذشت برای کمک به اسلام و مردم؛ حتی از جسم خودش هم گذشت😔" استاد اشک های چشمانش را پاک می کرد تا بتواند صورت نورانی علی را بهتر ببیند. پیرمرد با تعجب پرسید:" پس؛ پس زخم روی گردنش برای چیه؟!" استاد نگاهش که به حبل الورید شکافته ی علی افتاد اهی عمیق کشید و گفت:" برای اینکه حرف ولی فقیه اش روی زمین نباشه و رهبرش غریب و تنها نمونه،دفاع از ناموس مردم کرد تا گوهر عفت و عفاف دختر مردم به تاراج نره،ولی خودش 😔آسیب دید مثل زهرا سلام الله علیها. " استاد یاد جواب پزشکی قانونی افتاد که علت شهادت علی را*ناشی از جراحت وارده شده بر گردنش* اعلام کرد افتاد و به پیرمرد گفت:"شاهرگ گردنش را با چاقو زدن اون نامردا،😭تمام خون بدنش مثل فواره از گردنش می زد بیرون؛ هیچ کس امیدی به زنده موندنش نداشت ،اما خدا دو سال اون را به مادر جوانش بخشید تا راحتتر بتوانه از پسرش دل بکنه 😭." پیرمرد بغض کرد و پرسید:" چند سالش بود که این اتفاق براش افتاد؟!!" استاد اهی کشید و گفت:" تقریبا ۱۸ سالش بود ،مثل مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها 😔" پیرمرد پیکر علی را می شست و غسل می داد تا اینکه 😭... تا اینکه دستش به پهلوی علی خورد و 😭دیدن ان صحنه به قدری برایش سخت و طاقت فرسا بود که فریاد یا زهرا سلام الله علیها گفتنش در تمام ساختمان پیچید. علی انقدر لاغر شده بود که پوست بر استخوانش چسبیده بود؛ و پهلویش مثل پهلوی شکسته ی حضرت مادر شده بود😭. استاد که پهلوی علی را دید گریه هایش بلند تر از قبل شد و در میان گریه هایش گفت:" ای وای😭،خدایااااااااااا؛ این مادر چی کشیده که هر روز جگرش گوشه اش را در این وضع می دید😭😭😭! " مادر مبهوت و غمگین پشت در غسال خانه به انتظار جانش نشسته بود و آرام آرام اشک می ریخت. و به خاطراتی که با علی داشت فکر می کرد. مادر گمان می کرد که خوب از جانش پرستاری نکرده که حالا جان بی جانِ جانش؛ مهمان سنگ غسال خانه شده است. صدای گرفته ی علی در گوشش پیچید؛ تصویر ان روز را در ذهنش مجسم کرد که لوله ی متصل به معده ی علی را؛ اسید معده می خورد و او مجبور بود که اسیده معده را خارج کند. این کار درد عجیبی داشت،اما علی خم به ابرو نمی آورد و دستان مادر که می لرزید را نوازش می کرد. اما مادر؛ دیدن جانش در آن شرایط برایش سخت بود و به علی می گفت:" علی جان؛ مادر قربون سرت بشم، هواسم و پرت نکنه فدات شم،زخم و زیلی میشی ها؛ بزار کارم و بکنم."😭 مادر چقدر زود دلش برای دستان علی و نوازش هایش تنگ شده بود.😭 ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•