•{
#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_282
#آرام
سوزش چشمام بدجوری رومخم بود..
چشمامو باز کردم و نگاهی به سرم تو دستم انداختم!
انقدر سرم زده بودم دستم کبود شده بود!
حتی پرستارا و دکترای بیمارستان هم منو مث کف دست میشناختن!
خودمو کشوندم بالا تا دید م نسبت به اتاق بهتر بشه...
سردردم آرومتر شده بود و گویی فقط دوای دردهام بوییدن عطر حامد بود! دستمو رو شکمم گذاشتم...
این درد بی درمون چیه تو وجود من؟
هرزگاهی دل درد شدید میگرفتم و وجودم تکون میخورد !
اما اونقدر از خودم و حامد و رادین ناامید بودم که پیگیر دردم نبودم!
بزار هرچی میخواد بشه ، بشه!
_آرام خوبی؟
باصدای رادین نگاهمو دوختم بهش و لبخندی زدم..
+سلام ! آره خوبم!
نزدیک تر شد و باصدایی که سعی داشت کنترلش کنه گفت:
_چقدر بهت گفتم گمشو بیا خونه خودمون!
گوش نکردی!
آرام این مرتیکه هیولا شده!
چرا لجبازی میکنی!؟
خونسردی من آتیش درونش رو شعله ور میکرد!
چی میگفتم؟
اصلا چی داشتم که بگم؟
میگفتم بفهم ! خواهرت عاشق همون هیولا شده؟
میگفتم تشنه عطر تن همون هیولا ام؟
نه ..!
من خونسرد تر از این حرفا شده بودم!
آغوشش کار خودشو کرده بود!
آتیشی که تو جونم افتاده بود رو خاموش کرده بود و آروم شده بودم!
_چرا هیچی نمیگی !
دستی به موهاش کشید و دستاشو به میله های تخت گرفت..
_مرخص ک شدی میبرمت خونه خودمون...!
+باشه !