#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهل_نهم
به مینا که با حسرت به هاله خیره مانده بود، نگاهى انداختم و دوباره به طرف آشپزخانه راه افتادم. سر شام، زرى جون که کنارم ایستاده بود، پرسید:- خوب مهتاب، حالا از زندگى ات راضى هستى؟مى دانستم منظورش بیمارى حسین و تنها ماندن من است، خونسرد جواب دادم:- من که خیلى راضى هستم، شما چطور زرى جون، از عروس جدیدتون راضى هستید؟نگاه خشمناکى کرد و گفت: هلیا دختر خوبیه.با خنده گفتم: بله، مشخصه.هلیا که با شنیدن نامش جلو آمده بود با عشوه و ناز و لحنى که سعى مى کرد خیلى شیرین جلوه کند، گفت: مادر جون،شما صدام کردید؟بعد رو کرد به من، پشت چشمى نازك کرد و پرسید: شما همیشه روسرى سرتونه؟- چطور مگه؟غمزه اى کرد و گفت: هیچى، آخه خانواده و فامیلتون اینطورى نیستند.با پوزخند گفتم: خوب، وقتى درست فکر کردم دیدم به خاطر گناه من هیچکدوم از اعضاى خانواده و فامیل جوابگو نیستن،هر کسى مسئول کاراى خودشه. یکى شاید دلش بخواد لخت بیاد جلوى مردم! خوب خودش مى دونه و بعدا باید جواب پس بده، نه؟
ابرویى بالا انداخت و گفت: این حرفا به نظر من همش چرنده!بى اعتنا گفتم: نظریات هم خیلى زیاد و متفاوته!گلرخ با لبخند کنارم آمد: مهتاب مثل کشتى گیرا شدى، هى حریف مى آد جلو و تو یکى یکى رو زمین مى زنى.با خنده گفتم: آره، همه هم قصد طعنه زدن رو دارن، انگار این آدما یاد نگرفتن سواى همه چیز، همدیگرو دوست داشته باشن.گلرخ زیر لب گفت: آخرین حریف رو تحویل بگیر.برگشتم و به مینا که کنارم آمده بود، نگاه کردم. مینا با موذى گرى خاص خودش گفت:- حالا این حسین آقا خوب شدنى هست یا نه؟لحظه اى تمام کینه و نفرت عالم را کنار زدم و با ملایمت گفتم: من که از ته دل دعا مى کنم، اما چه خوب شدنى چه نشدنى، من دوستش دارم، چون به این نتیجه رسیدم که طول عمر مهم نیست، عرض عمر و کارهایى که در عرضش مى کنیم مهمه، اگر شما هم یاد بگیرى على رغم همه حسادتها و کینه هایى که تو قلبت حس مى کنى، آدما رو دوست داشته باشى، خودت هم مسلما احساس قشنگترى پیدا مى کنى.مینا هم ضربه فنى شد و کنار رفت. ولى در آن لحظه فقط احساس دلسوزى و ترحم نسبت به آنجا پیدا کرده بودم و ازداشتن این حس راضى بودم.
در سالن فرودگاه جمعیت موج مى زد. مثل کودکان دست مادرم را گرفته بودم و از این باجه به آن باجه مى رفتم. دلم نمى خواست حتى لحظه اى از وقت باقى مانده را تلف کنم. سرانجام زمان جدایى فرا رسید. پدر و مادرم، جلوى درى که مسافرین پرواز آمستردام غیبشان مى زد، ایستادند. پدرم سر بلند کرد و به ما نگاه کرد. افراد فامیل دورمان حلقه زده بودند.تقریبا تمام کسانى که در مهمانى حاضر بودند، در فرودگاه جمع شده بودند. پدرم با صدایى گرفته گفت: - اگر بار گران بودیم... مادر به گریه افتاد و من و سهیل را هم به گریه انداخت. چه لحظات سخت و دشوارى بود. مادر و پدرم تک تک اعضاى فامیل را بوسیدند و خداحافظى کردند، اما با من و سهیل و گلرخ نمى توانستند خداحافظى کنند. تا به هم نگاه مى کردیم بى اختیار به گریه مى افتادیم. سرانجام پدرم با بغض گفت: بسه دیگه، آبغوره ارزون شد.
بعد مرا در آغوش گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد: مواظب خودت باش. اجاره خونه به حساب سهیل ریخته مى شه، هروقت پول احتیاج داشتى به سهیل بگو. به حسین هم سلام برسون. ما تا رسیدیم باهاتون تماس مى گیریم.بعد مادرم جلو آمد، صدایش از شدت گریه بریده بریده به گوش مى رسید:- مهتاب جون، مامانى، منو حلال کن، در حق تو خیلى ظلم کردم. از حسین هم حلالیت بخواه.صورتش را بوسیدم: این حرفو نزن مامان، من هم خیلى اذیتت کردم. وقتى مادر و پدرم پشت درهاى شیشه اى، دور مى شدند به این فکر مى کردم که کارهاى دنیا چقدر عجیب است. قراربود سه هفته دیگر هم به فرودگاه بیایم، اینبار براى استقبال از حسین، چقدر آمدن به این مکان عجیب و غریب بود. براى آخرین بار دستم را برایشان تکان دادم. مادرم چشمانش را پاك مى کرد، معلوم بود هنوز گریه مى کند. به افراد فامیل که با رفتن پدر و مادرم کم کم متفرق مى شدند و به خانه هایشان باز مى گشتند، نگاه کردم. با من خداحافظى مى کردند ومن بى آنکه بفهمم چه مى گویم، حرفى مى زدم و دستى تکان مى دادم. سرانجام سهیل بازویم را گرفت و کشید: بیا دیگه، چرا خشکت زده؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662