❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤🌺هوالرزاق نگاهی به داخل کوچه می اندازم.خبری از دختر مورد علاقم نیست.الان سه روزه که میام اینجا منتظرش میشم تا شاید ببینمش و باهاش حرف بزنم.از سرما دستامو بهم میمالم و پاهامو تکون میدم.چشمم به خیابون بود که یه پراید مشکی آشنا روبروی کوچه نگه داشت.چشامو ریز کردم تا رانندشو ببینم.همون پسری بود که قبلا با دختر مورد علاقم دیدمش.تلفنشو برد دم گوشش و زود قطع کرد.چند لحظه بعد همون دختر از خونه خارج شد و به طرف ماشین حرکت کرد.از کنارم رد شد.یدفعه پاهام سست شد.رو دو زانو افتادم.دختره برگشت و چندلحظه نگام کرد.بعد به طرف ماشین راه افتاد.قبل از اینکه ماشین حرکت کنه،پسر از ماشین پیاده شد و به طرفم اومد. _حالتون خوبه آقا؟ _من...من...بله...بله خوبم...مم...ممنون. دستمو گرفت و بلندم کرد.تشکر کردم و بعد خداحافظی کردو رفت.انقدر با چشم دنبالشون کردم تا از محور دیدم خارج شدن.از یه طرف ناراحت بودم و استرس داشتم و از طرف دیگه ذوق کردم؛چون دختره به من توجه کرد و نگرانم شد. _بازم نتونستم باهاش حرف بزنم. دوروز بعدم همینجور منتظرش شدم.روز سوم... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی ❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662