💛💕💛💕💛💕💛💕💛🌺هوالرزاق حال خوبی نداشتم.احساس میکردم میخوام پس بیفتم.زنگ درو زدیم و بعد وارد شدیم.بعد از حال و احوال،مشغول گپ و گفتگو شدیم.بچه ها به من و حلما تبریک میگفتن و خودشونو معرفی میکردن.گه گاهی ام با من شوخی میکردن. امید:یاسین... _جانم؟ _چیشده؟چرا تو خودتی؟ _یکم حالم خوب نیست.ولش کن.خودتو درگیر نکن. _باش. آواخانم:آقایون محترم،تشریف بیارید شام حاضره. حسین:پاشین،پاشین بچه ها. همه به طرف سفره حرکت کردیم.منو حلما کنار هم نشستیم.تا قاشق اولو گذاشتم دهنم،حالم بهم خورد و به طرف دستشویی دویدم.احساس میکردم معدم داره میجوشه.اصلا نتونستم شام بخورم.مهمونیرم خراب کردم.بچها نگران شده بودن.اصرار داشتن که بریم بیمارستان.ولی من میگفتم که مسمومیت سادس.بعد از جمع کردن سفره،رضا اصرار داشت که منو حلما رو برسونه.که حلما گفت گواهینامه داره و خودش میتونه منو برسونه.تو این موقعیت من کلا وا رفته بودم و حالم افتضاح بود.چهار پنج بار حالت تهوع داشتم.بعد از خراب کردن مهمونی،با حلما راهی خونه شدیم.وقتی رسیدیم،حلما کمکم کرد تا برم تو اتاق.مامانم با دیدنم هول کرد.من تو اون حال،داشتم مامانمو دلداری میدادم تا حالش بد نشه.مادرم زود تختو مرتب کرد و من با کمک پدرم روش خوابیدم.نفسم تنگ شده بود و به سختی تنفس میکردم. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💛💕💛💕💛💕💛💕💛 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662