💜❣💜❣💜❣💜❣💜🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_یکم
مادرم رفته بود برام آبلیمونمک درست کنه.حلما با چهره نگران کنارم نشسته بود و دستمو گرفته بود.بودنش واسم دلگرمی بود.اینکه نگرانم بود،تنها چیزی بود که تو اون شرایط حالمو خوب میکرد.حتی از آبلیمونمک مامانمم قوی تر بود.پدرم اومد بالاسرم و گفت:چیشدی پسر؟توکه عصر خوب بودی.
انقد حالم بد بود،نتونستم جواب بابامو بدم،حلما کمکم کرد:الان تقریبا دو ساعته که اینجوره.نمیدونم چش شده!؟
_ای بابا.دخترم،تو آماده شو برسونمت خونه،یا میخوای شب بمونی پیش یاسین؟
_اگه شما اجازه بودین میمونم پیش یاسین.دلم نمیاد اینجوری تنهاش بذارم.
_باشه.فقط به خانوادت خبر بده نگران نشن.
_چشم.
_چشمت بی بلا.
مادرم وارد اتاق میشه و لیوانو به دهنم میچسبونه.چند قطره ازش میخورم.ولی باز حالم بد میشه و به طرف دستشویی میدوم.خلاصه،تصمیم گرفتیم بخوابیم.مادرم کنار تختم برای حلما رختخواب پهن میکنه و خودش از اتاق میره بیرون.سه دقیقه بعد،قبل اینکه خوابم ببره،گوشیم زنگ خورد.حسین بود.من نمیتونستم حرف بزنم.بخاطر همین حلما جواب داد.حالمو براش گفت و بعد خداحافظی کرد.چراغ رو خاموش کرد و اومد کنار تختم خوابید.فکر کنم ساعت دو و نیم،سه نصفه شب بود...
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💜❣💜❣💜❣💜❣💜
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662