💜❣💜❣💜❣💜❣💜🌺هوالرزاق مادرم رفته بود برام آبلیمونمک درست کنه.حلما با چهره نگران کنارم نشسته بود و دستمو گرفته بود.بودنش واسم دلگرمی بود.اینکه نگرانم بود،تنها چیزی بود که تو اون شرایط حالمو خوب میکرد.حتی از آبلیمونمک مامانمم قوی تر بود.پدرم اومد بالاسرم و گفت:چیشدی پسر؟توکه عصر خوب بودی. انقد حالم بد بود،نتونستم جواب بابامو بدم،حلما کمکم کرد:الان تقریبا دو ساعته که اینجوره.نمیدونم چش شده!؟ _ای بابا.دخترم،تو آماده شو برسونمت خونه،یا میخوای شب بمونی پیش یاسین؟ _اگه شما اجازه بودین میمونم پیش یاسین.دلم نمیاد اینجوری تنهاش بذارم. _باشه.فقط به خانوادت خبر بده نگران نشن. _چشم. _چشمت بی بلا. مادرم وارد اتاق میشه و لیوانو به دهنم میچسبونه.چند قطره ازش میخورم.ولی باز حالم بد میشه و به طرف دستشویی میدوم.خلاصه،تصمیم گرفتیم بخوابیم.مادرم کنار تختم برای حلما رختخواب پهن میکنه و خودش از اتاق میره بیرون.سه دقیقه بعد،قبل اینکه خوابم ببره،گوشیم زنگ خورد.حسین بود.من نمیتونستم حرف بزنم.بخاطر همین حلما جواب داد.حالمو براش گفت و بعد خداحافظی کرد.چراغ رو خاموش کرد و اومد کنار تختم خوابید.فکر کنم ساعت دو و نیم،سه نصفه شب بود... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💜❣💜❣💜❣💜❣💜 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662