💢💥💢💥💢💥💢💥 *رمان جذاب و خواندنی*💕 بسم الله الرحمن الرحیم تا سه روز مونده بود به هفته دفاع مقدس ما حدود ۱۰۰۰پروانه درست کردیم با مرتضی هم هماهنگ کردم تلمپه گاز هیدروژن بیاره بادکنک باد،کنیم امروز باید بریم نمایشگاه غرفه ها تزئین کنیم من ،ساره،زینب ،محدثه و مطهره فسقلی پاسدارای تو نمایشگاه همه با اخم ،چشم غره نگاه میکردن تا ما رسیدیم مرتضی تورماهی ،عروسکا آورد فرهنگی تیپ ۸۲ صاحب الامر قزوین چون ما تنها غرفه کودک بودیم برامون ده بیست عروسک فرستاده بود محدثه خواهرم اومده بود مرتضی: تعجب این وروجک ساکته ‌-‌داداشی آجی زهرا قول داده منو ببره قلعه سحرآمیز مرتضی :همون تو وروجک آرومی جنس زینب فوق العاده پاک بود اما خیلی مردای ناپاک نگاش میکردن مرتضی منو آروم کشید کنار گفت هرکاری میکنی بکن این دختر محجبه تر بیاد نمایشگاه محدثه که داشتم میبردم قلعه سحرآمیز یه کلاه حجاب و ساق دست هویه کاری خوشگل برای زینب خریدم نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده : 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 💢💥💢💥💢💥💢💥💢 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662