داستانهای آموزنده
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝
#
قضاوتهاومعجزاتحضرتعلی
(ع) 🔹
زنی که فرزند خود را انکار میکرد
✍از سلمان فارسی روایت شده که جوانی نزد عمر آمد و گفت : مادرم مرا از خود رانده و میراث پدرم را از آن خود کرده است در حالی که من امروز در نهایت احتیاج هستم.
عمر دستور داد تا مادر آن جوان را آوردند و از او پرسید : چرا فرزندت را از خود می رانی؟
زن گفت : این پسر دروغ می گوید. من دختری بکر هستم که هنوز شوهر ندیدهام
عمر گفت : شاهد هم داری؟
گفت : بلی!
🔹زن به هفت نفر از زنان همسایه، هر کدام ده دینار داد تا بیایند و شهادت بدهند که او باکره است. آنها نیز آمدند و شهادت دادند. جوان گفت : به خدا سوگند! دروغ می گویند،
همانا پدر من سعدبنمالکمزنی است و من در سال قحطی متولد شدهام و مرا با شیر گوسفند بزرگ کردهاند تا اینکه به سن رشد رسیدم؛
پدرم به سفر رفت و دیگر برنگشت. من از رفقای او سئوال کردم گفتند : پدرت از دنیا رفت. 🔸مادرم چون از مرگ پدرم آگاه شد، برای اینکه تمام میراث را بخورد، مرا انکار و از خود دور کرد و من امروز در نهایت فقر و بیچارگی هستم. عمر گفت :
این مشکلی است که آن را نبی یا وصی نبی حل می کند. برخیزید به در خانه علی برویم، سپس به جانب خانه آن حضرت به راه افتادند.
آن جوان ناله می کشید و می گفت : کجاست برطرف کنندهی غم و اندوهها و کجاست خلیفهی بر حق این امت؟ 🔹چون به در خانهی آن حضرت رسیدند و جريان را برای آن حضرت تعریف کردند؛ حضرت فرمود :
به در مسجد رسول خدا بروید تا من حاضر شوم. سپس به قنبر فرمود که برو مادر این جوان را بیاور.
زمانی که او را حاضر کردند و آن حضرت به مسجد آمد به آن زن فرمود : چرا فرزندت را از خود نفی می کنی؟ آن زن عرض کرد : یا اباالحسن ! من باکره هستم و بشری هم مرا لمس نکرده است از کجای دارای فرزند شدم. 🔸
حضرتعلی (ع) فرمود : من برطرف کنندهی تاریکیها هستم و از نیت تو هم آگاهم.
زن گفت : یا اباالحسن! اگر باور نمیکنید دستور دهید تا قابله بیاید و مرا معاینه کند.
قابلهای را آوردند. وقتی آن زن را به خلوت برد،
النگوی خود را که از طلای خالص بود از بازویش باز کرد و به قابله داد و از او خواست به دروغ شهادت به باکره بودنش بدهد.
قابله نزد امیرالمؤمنین (ع)آمد و عرض کرد : این زن باکره است و مردی او را لمس نکرده.
🔹حضرت علی(ع) فرمود : ای پیرزن ! دروغ میگویی. ای قنبر! این پیرزن را تفتیش کن.
چون او را تفتیش کردند بازوبند طلا را از کتف او بیرون آوردند.
صدای تکبیر بلند شد و همهمه درمیان مردم افتاد. حضرت فرمود : ما هستیم خزائن علوم نبوت،
سپس آن زن را حاضر کرد و فرمود:
ای زن !منم ابوالحسن، منم زین العابدین و منم قاضی الدین،
می خواهم تو را به عقد این جوان در بیاورم و از تو می خواهم که او را برای شوهری بپذیری. 🔸
آن زن گفت : مگر شریعت رسول خدا (ص) باطل شده است ؟
حضرت (ع) فرمود: برای چه؟ گفت : می خواهی مرا به عقد پسرم در بیاوری؟ حضرت(ع) فرمود :
جاءالحق و زهق الباطل
ای زن ! چرا قبل از این اقرار نکردی؟ عرض کرد : ای مولایم!
برای میراث شوهرم که می خواستم آن را فقط برای خودم داشته باشم.
حضرت فرمود : اکنون به درگاه خداوند متعال استغفار و توبه کن.
🔹پس حضرت بین آنها صلح برقرار کرد و پسر را به مادرش سپرد. 📚
الفضائل،ص۱۰۵_بحارالانوار، ج ۴۰، ص۲۶۹
قضاوتها و معجزات حضرتعلی(ع)، جابر رضوانی ص۱۰۲،۱۰۳
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande