💢
کتک به عشق بچهها
صادق جهانمیر
سال ۱۳۶۰ در اردوگاه عنبر بودم که با یکی از بچههای اهل بیرجند یک تئاتر اجرا می کردیم که نگهبان آمد و ما را بخاطر نمایش تئاتر توی حمام برد و دو نگهبان حسابی کتکمان زدند!
بعد از نیم ساعت که برگشتیم به آسایشگاه، دیدم بچهها خیلی دمق شدند و حسابی رفتن تو لک. به دوستم گفتم فلانی ما که کتکِ رو خوردیم بذار بقیه ش رو هم ادامه بدیم. حال داری باقی تئاتر را بازی کنیم تا حال بچهها بیاد سر جاش؟ فوقش یه کتک دیگه هم می خوریم!؟
گفت: خیلی هم خوب، چرا که نه.
دوباره شروع کردیم به باقی اجرای تئاتر که ناگهان نگهبان عراقی اومد پشت پنجره و با فحش و بد و بیراه، ما را صدا کرد و گفت شما بازم که دارید کار خودتون را انجام می دهید!
ارشد آسایشگاه هم گفت: سیدی! میگن ما که کتکمون را خوردیم پس چرا ادامه کارمون را انجام ندیم!
عراقی چشماش گرد شد و گفت انتم قشمار، ماکو عقل؟ یعنی شما خیلی مسخره هستید، مگه عقل ندارید!؟
ما هم خندیدیم و گفتیم سیدی! مهم نیست بعدش چی میشه! بذار این تئاتر انجام بشه و به لب بچهها کمی خنده بیاد.
سرشو تکون داد و گفت:« والله ما آدری شی سویکم» (بخدا نمیدونم باهاتون چکار کنم ) فقط سریع.
بعد گفت: تا شیفت من تمام بشه باید مسرحیه(تئاتر) شما هم تمام بشه !
ما هم قول دادیم و سر ته اون را به هم آوردیم.
🔹 آزاده موصل و عنبر
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
#کلیپ