در طریق... ‌ از بلندگوی یکی از موکب‌ها، روضه‌ی باب‌الحوائج شش ماهه‌ پخش می‌شد چشمم را به سیل جمعیتی که در حال تردد بودن، دوختم مادرم را گم کرده بودم قرار گذاشته بودیم اگر یکدیگر را گم کردیم، کنار عمود ۵٠٠ منتظر بمانیم یک ربعی میشد ایستاده بودم آفتاب تندی می‌تابید و علیرغم داشتن عینک آفتابی چهره‌ی افراد را به سختی تشخیص می‌دادم نگاهم متمرکز بود بر خانم‌هایی که در سن و سال مادرم بودن روضه‌ی پخش شده از سیستم صوتی موکب به روضه‌ی مادر تبدیل شد حالا هم‌زمان با نگاه کردن به جمعیت برای پیدا کردن مادرم به پهنای صورت اشک می‌ریختم چند سالی می‌شد که دیگر طاقت شنیدن روضه‌ی مادر را نداشتم چند سالی می‌شد ناگهان چیزی در ذهنم جرقه زد روضه... مادر... چند سال... انگار تمام دنیا روی سرم آوار شد من در میان انبوه جمعیتی که به سوی حسین رهسپار بودن، دنبال مادری می‌گشتم که چند سالی می‌شد نداشتمش به ناگاه صدای روضه در ذهنم مبهم شد چیزی در درونم فرو ریخت چشمانم را به سختی باز کردم نگاهم به سقف خانه‌ام افتاد و سکوتی که می‌گفت تمام اهل آن خوابن و من دوباره خواب دیدم دستم را ناخودآگاه به چشمانم کشیدم، تَر بود... همین... ✍🏻 زهرا کبیری‌پور 💠@Delneveshteeee ‌‌