. ✊ شهدا زنده‌اند الله اکبر [ ۱۳ ] 🇮🇷 📌 او نمیخواهد برگردد؛ ❁ هوا صاف بود، مشغول جستجو بودم. داخل گودال يک پوتین دیدم. متوجه شدم یک پا داخل پوتین قرار دارد! با بیل وارد گودال شدم، قسمت پایین پای شهید از خاک خارج شد. خاک‌ها حالت رملی و نرم داشت، شروع کردم به خارج کردن خاک‌ها. هرچه خاک‌ها را بیرون میریختم بی‌فایده بود و خاک‌ها به داخل گودال بر میگشت. ناگهان هوا بارانی شد. آن قدر شدت باران زیاد شد که مجبور شدم از گودال بیرون بیایم. به نزديک اسكان عشایر رفتم، کمی صبر کردم. باران که قطع شد، دوباره به گودال برگشتم. همین که آماده کار شدم صدای رعد و برق آمد. باران دوباره با شدت شروع شد، مثل اینکه این باران نمیخواست قطع شود. دوباره به زیر سقف برگشتم، همه‌ی خاک‌هایی که با زحمت از گودال خارج کرده بودم، به گودال برگشت. ❁ گفتم: «سنگ که از آسمان نمیبارد، میروم و زیر باران کار میکنم.» اما بی‌فایده بود، هرچه که از گودال خاک خارج میکردم، دوباره بر میگشت. یکی از عشایر حرفی زد که به دل خودم هم افتاده بود: «او نمیخواهد برگردد، او میخواهد بماند.» سوار ماشین شدم و برگشتم. در مسیر برگشتم، دوباره به گودال نگاه کردم. رنگین کمان زیبایی درست از داخل آن گودال ایجاد شده بود. ❁ عجیب نبود، شبیه این ماجرا یکبار دیگر هم اتفاق افتاده بود: در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم. نزدیک غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد. با بیل خاک‌ها را بیرون میریخت. هر بیل خاک را که بیرون میریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال بر میگشت! نزديک اذان مغرب بود. مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: «فردا بر میگردیم.» ❁ صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم. به محض رسیدن به سراغ بیل رفت و بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید و رفت. بهش گفتیم: «آقا مرتضی کجا میری؟!» گفت: «دیشب جوانی به خواب من آمد و بهم گفت: من دوست دارم در بمانم، بیلت را بردار و برو.» 📚 منبع: کتاب «ما زِنده‌ایم» ص ۲۹۷ ؛ به نقل از کتاب «شهید گمنام» ص ۱۷۶. | راوی: یکی از بسیجیان 📱 طرح استوری: ● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1327 🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد: 📱 @Doc_d_moghadas .