✊ هوری بصیر 📖 ... مواقع استراحت، در سنگر مطالعه می‌کرد. یک دفتر هم داشت که معمولاً هر روز یک یا دو برگ از آن را با ثبت خاطرات جبهه پر می‌کرد. یک روز برای سرکشی به نیروها، سوار قایق شدم و به یکی از پاسگاه‌ها رفتم. روی زمین نشسته و به دیوار سنگر تکیه داده بود و همچنان خاطرات روزمره‌ی جبهه را می‌نوشت. در کنارش نشستم و با شوخی به او گفتم: «برادر! مدتی هست که می‌بینم مشغول نوشتنی. چه می‌نویسی؟ حتماً می‌خواهی با این دو ماه جبهه آمدنت، جنگ رو به نام خودت تمام کنی؟!» خیلی جدّی به چشمانم نگاه کرد و گفت: «روزی خواهد رسید که کسانی بیایند و بگویند که اصلاً جزیره‌ای وجود نداشته. عملیات‌های بزرگ ما رو در حد یک درگیری جزئی قلمداد کنند. جای دزد و صاحب‌خانه رو عوض کنند. ایثار و شهادت رزمنده‌ها رو خودکشی قلمداد کنند و تسلیم‌شدن و کوتاه‌آمدن در برابر دشمن رو مایه‌ی پیشرفت کشورمان جلوه دهند!» صحبت‌هایش که تمام شد، با تعجب نگاهی به آب‌های جزیره و سنگرهای اطراف‌مان انداختم و با دستم به آنها اشاره‌ای کردم و گفتم: «مگه چنین چیزی میشه؟! پس اینها چه هستند؟ مگه اون کسانی که میگی این حرف‌ها رو می‌زنند، کور هستند و اینها رو نمی‌بینند؟» با حالت جدّی‌تری به من نگاه کرد و گفت: ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯