"غم‌باد" فضای سینه کمی تنگ‌تر شده، ریه‌ها ورم کرده‌اند، غمباد گرفته‌اند. از بس نفس مهموم کشیده‌ام نفسم بالا نمی‌آید. بس که خوانده‌ام "والشمر جالس علی صدره" استخوان‌های سینه‌ام خورد شده است. تعداد تیرها را که می شمارم از دهانم خون بیرون می‌زند، نیزه شکسته‌ها را که کنار می‌زنم، چشمانم سیاهی می‌رود.. رگ‌های بریده را که می‌بینم، از حال می‌روم .. مداح بی‌نوا پوشیده‌تر بخوان! فاش گفتن در این طریقت قتل عمد است.. صدایش را خفه می‌کنم تا خود بخوانم از روی صفحات خون‌بار تاریخ.. باز هم راه نفسم بسته می‌شود.. وقتی نفس المهموم می‌خوانم.. هنوز اول کار است. قرار است اسب‌ها با نعل تازه بیایند.. قرار است خنجر به دست‌ها برای حلال کردن صیدشان، سر بزنند.. سرهای بزرگ و کوچک. برای این خنجرها شش‌ماهه و شصت ساله تفاوتی ندارد. حتی اگر نشود آن را روی نیزه سوار کرد‌. هنوز قرار است خانواده آخرین وداع را با کسان خود داشته‌باشند.. وسط میدان، ته گودال.. سکینه قرار است بابا را بغل کند، رباب قرار است اصغرش را شیر بدهد، و رقیه باید از صورت بابا بوسه برگیرد. کاروان می‌آید، وداع به زیبایی تمام انجام می‌شود، بوسه‌های عجیب.. از رگ‌ها. از انگشتی که نیست، از انگشتری که ربوده شده، از بدن‌های نرم شده زیر آفتاب.. شن و خون به هم آغشته. خاک تفتیده، موهای خاکستری.. ذوالجناحی که دیگر نیست، از خیمه‌های نیم سوخته.. بوی عود و دود و مو و پوست. گوشواره‌های به خاک افتاده، صورت‌های سرخ.. موهای پریشان .. دیدار به پایان می‌رسد، وداع برگزار می‌شود و حکایت آغاز.. سفر درازی در پیش است، کجاوه و محمل‌ها به پا، نگهبانان قوی، چشم‌های تیز و هیز. بساط مستی و مستوری به پا. کاروان‌ سالار کوفی مسلک. ای وای من.. منزل به منزل.. از بیابان‌های داغ. از خارستان‌های مغیلان. با پای برهنه.. پاهای بچه‌ها و مخدرات صورت‌های نازک زنان و کودکان. آفتاب داغ مهربان.. سفر طولانی است. گاهی باید خستگی در کرد.. گاهی پذیرایی.. با هرچه که دم دست بود، تازیانه، سیلی، نگاه.. منزل به منزل . لیلی دنبال نی روان.. نی به تلاوت مشغول، کاروان دامن کشان. ماه و ماهواره همسفر. سوار بر نیزه‌ها.. جلوتر از مسافران. که روشن کنند جاده را. مثل فانوس، مثل ستاره.. هزار سال است این کاروان در راه است. هنوز به مقصد نرسیده، بین راه مسافر می‌زند، غریبه و آشنا.. همراه می‌شوند و همدل، هم‌پیاله می‌شوند و همنوا. به سوی مغرب.. که خورشیدش قرار است طلوع کند. قرار است بتابد و مشرق را شرمنده کند، بتابد و زمین را گرم کند، شب روست این کاروان. در تاریکی می‌رود که نور بدهد. و "اشرقت الارض بنور ربها" ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة @https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology ✍🏻@Dr_zdp53