چند ماهی از حاملگیم به خوبی و خوشی  گذشت….. تا اینکه یه روز توی حیاط پدرشوهرم نشسته بودم که یهو متوجه شدم بچه ی دو ساله ی خواهرشوهرم داره از ایوان میفته…. فرز و سریع از جام بلند شدم تا برم و  بگیرمش که خودم محکم خوردم زمین……چشمتون روز بد نبینه…..افتادن  همانا و  خونریزی کردن  من همانا….. با دل درد شدید و خونریزی شروع کردم به آه و ناله گریه کردن…..مادر شوهر و خواهرشوهرم تا متوجه حال بد من شدند سریع منو بردند بیمارستان…………. بین مسیر دعا دعا میکردم که به بچه ام طوری نشده باشه………انگار توی مستجاب دعا هم شانس نداشتم چون دکتر بعداز سونو گرافی گفت:خانم…!!!..بچه ی شما دو هفته ایی هست که داخل رحم مرده…..شما چرا توی این دو هفته متوجه نشدید؟؟؟؟ گفتم:اما تا یک ساعت پیش که اصلا هیچ مشکلی نداشتم….. دکتر گفت:به هر حال جنین مرده و اگه الان هم به خونریزی نمیفتادید باید ما تخلیه میکردیم….حالا این اتفاق یه تلنگری بوده که شما متوجه ی مرگ جنین بشید وگرنه برای خودتون مشکل ساز میشد…… باور کنید با این خبر روح از جسمم رفت و دل گر‌فت و اشکهام بیشتر شد….. اما ناراحتی فوت بچه ایی که توی وجودم افتاده بود یه طرف قضیه بود و طرف دیگه ی اون این بود که چطور  این خبر رو به وحید بدم؟؟؟وحیدی که بخاطر بچه چسبیده بود به کار و سخت کار میکرد،،،…..، روزهای خوش من زیاد دوام نیاورد و با سقط جنین دوباره ناراحتی و استرس  اومد سراغم……خیلی ناراحت بودم و دور از چشم بقیه و یواشکی گریه میکردم….. زندگی پر از استرس من چند وقت گذشت و یه شب وقتی وحید اومد خونه بدون مقدمه گفت:میخواهم خونه رو اجاره بدم و بریم شهر(از شهرستان به شهر شیراز)….. متعجب و نگران گفتم:آخه چرا؟؟؟همه کسی امون اینجا هستند،،،بریم شهر چیکار کنیم؟؟؟ وحید گفت:همین که گفتم…..من دلم میخواهد بریم شهر و اونجا زندگی کنیم….. عادت نداشتم باهاش مخالفت کنم و همیشه حرفشو گوش میکردم،این بار هم قبول کردم…… بقدری به وحید وابسته بودم که حتی به خانواده ام هم  اطلاع  ندادم……طوری تابع و مطیع همسر بودم که فکر میکردم نیازی به مشورت با خانواده ندارم مخصوصا در مورد تصمیم بزرگ تغییر محل زندگی….. فردای همون شب وحید خونه رو سپرد به بنگاه تا اجاره بدند ،،،.. منم توی این فاصله مشغول جمع کردن اسباب و‌اثاثیه شدم…… وقتی مامان و بابا این موضوع رو شنیدن خیلی تعجب کردن و مامان گفت:آخه دختر…!!!چرا قبول کردی؟؟؟زندگی توی شهر غریب و تنهایی، خیلی سختت میشه….چرا به ما نگفتی…؟؟؟ پکر و ناراحت گفتم:نمیشه که مامان…!!!به هر حال همسرمه …..من دوستش دارم….وحید خدای من روی زمینه….باید حرفشو گوش کنم….. مامان سری از روی تاسف تکون داد و گفت:هر جور که راحتی…….. خونه اجاره رفت و وحید با پولش رفت شیراز و یه خونه اجازه کرد و چند وقت بعدش وسایلمونو بار زدیم و با بغض و ناراحتی از خانواده ها خداحافظی و حرکت کردیم بسمت شیراز…… دو هفته ایی طول کشید تا وسایل رو توی خونه ی جدید جابجا کنم اما بالاخره تموم شد…..راستش من از بچگی توی کارای خونه فرز و زرنگ بودم……………. بعد از دو هفته که کارم تموم شد تازه متوجه ی تغییرات وحید شدم…. باورم نمیشد که وحیدی که مشروب میخورد و یه جورایی به دین و مذهب اهمیت نمیداد داره نماز میخونه،…. با دیدن وحید روی سجاده و رو به قبله شوکه شدم و شاخ در اوردم  و با خودم گفتم:چی شده؟؟؟نکنه کله اش جایی خورده؟؟ چطور ممکنه از این رو به اون رو بشه…؟؟؟حتما دوستی یا آشنایی تشویقش کرده و به راه اومده…..هر چی که هست خداروشکر….. از اینکه وحید نماز میخوند خیلی خوشحال شدم و‌ هیچ سوالی هم ازش نکردم تا لج نکنه و به کارش ادامه بده….. دو ماهی گذشت و ماه رمضان شد،…..شبی که باید برای سحر بیدار میشدیم وحید به من گفت:ساره….!!!…سحری اماده کردی؟؟؟؟ به خیال اینکه منظورش برای خودمه ،گفتم:نه….من موقع خواب یه چیزی میخورم و میخوابم ،،،سحری تنهایی حال نمیده….. ادامه پارت بعدی👎