#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت شانزدهم 🌺
از مشهد برگشتیم خونه….یاسر تا منو رسوند از همون جلوی در به بهانه ی رسوندن اقابهمن اینا رفت….میدونستم که تا ۳-۴روز نمیاد…..
زنعمو وقتی منو تنها دید سراغ یاسر رو گرفت…..گفتم که رفت…..
مادرشوهرم خیلی ناراحت شد که بعداز چند روز زیارت نخواسته مادر و پدرشو ببینه…..
زنعمو با عصبانیت گفت:این پسره چه کاری میکنه که ده روز نیست نصف روز هست…؟؟؟؟سوری !!تو هم اکه نگی کجاست و چیکار میکنه خودم بالاخره میفهمم…..
سرمو انداختم پایین…….زنعمو رفت و من هم نشستم به فکر کردن…..از وقتی یاسر حرف ازدواج دوم رو زده بود هیچ امیدی به این زندگی نداشتم……
اون شب خیلی غمگین بودم. هیچ کسی رو نداشتم درد ودل کنم پس زنگ زدم به فهیمه و حرفهای یاسر رو با گریه براش تعریف کردم……فهیمه کلی دلداریم داد تا اروم شدم…..بعدش گفت:سوری!!حالا که تنهایی بچه هارو بردار و بیا خونه ی ما…..
گفتم:زحمتت میشه….
گفت:نه ….چه زحمتی…..زود بلند شو بیا….
گفتم:آخه من چطوری با دو تا بچه ،اینموقع شب بیام….؟؟؟ماشین گیرم نمیاد…….
گفت:نگران نباش …..الان میگم بهمن بیاد دنبالت…..
راستش اسم بهمن رو که اورد دلم لرزید…..یه حالی شدم….اگه میومد دنبالم اولین باری بود که باهم تنها میشدیم…..
گفتم:نه بابا،…..زحمتش میشه……(ته دلم خوشحال بودم برای همین یه تشکر الکی کردم که حتما بهمن رو بفرسته)……
گفت:هیچ زحمتی نیست…..امروز بیکاره و همش خوابیده……من یه کم کار دارم ،،،بهمن هممثل داداشت میمونه ،،،،تا شما بیایید یه کم غذا اماده میکنم …..اماده شو الان حرکت میکنه…..
گوشی رو قطع کردم و بدو بدو بچه هارو حاضر کردم و بعد خودم حاضر شدم،…..
به مادر شوهرم زنگ زدم و گفتم:زنعمو!!منو بچه ها میریم خونه ی فهیمه …اقابهمن داره میاد دنبالمون….
زنعمو ناراحت شد و گفت:با مرد غریبه کجا میری؟؟؟؟
گفتم:دوست یاسره و خیلی هم بهش اعتماد داره .،،،…
مادرشوهرم با دلخوری قبول کرد و ادامه نداد………..
یک ساعتی طول کشید تا اقابهمن رسید…..از قیافه اش معلوم بود که خیلی معذب بود……سوار شدیم و حرکت کرد…..چند دقیقه ایی توی سکوت گذشت تا اینکه بهمن گفت:از یاسر چه خبر؟؟؟
گفتم:خبری ندارم والا……
بهمن گفت:چرا جلوشو نمیگیری؟؟؟معمولا خانمها میتونند مردهارو به راه بیارند…..
با این حرف بهمن دیدم تنور داغه و میتونم نون رو بچسبونم یعنی نقشه امو عملی کنم…..
گفتم:نه والا،نمیتونم……..خیلی باهاش حرف زدم قبول نمیکنه……همه که مثل شما نیستند…..
بهمن گفت:آهاااا…..من چه جوریم مگه؟؟؟…
گفتم:شما!!؟؟؟خب مشخصه که فهیمه رو عاشقانه دوست دارید و همیشه کنارش هستید ولی یاسر هیچ وقت پیش من نبوده…..زمان ازدواج هم از روی لجبازی با من ازدواج کرد،،،،،
بهمن گفت:واقعاااا؟؟؟خب قبول نمیکردی؟؟؟؟
گفتم:مجبور بودم ….بخاطر خانواده ام…..
بهمن کم کم حس راحتی کرد و از توی آینه نگاهم کرد و من از فرصت استفاده کردم و ادامه دادم:راستی….شما اون خانم رو که با یاسر رابطه داره رو میشناسید؟؟؟؟
گفت:ندیدمش ولی میدونم که آشناست…..
شوکه شدم ولی هیچ حرفی نزدم…. کمی سکوت بینمون برقرار شد و بعدش رسیدیم……
بهمن منو جلوی در پیاده کرد و خودش رفت خونه ی مادرش…..
اون شب همش به این فکر میکردم که اون خانم کی میتونه باشه؟؟؟
به فهیمه هم گفتم که میخواهم تلافی کار یاسر رو در بیارم…..
فهیمه گفت:تورو خدا ناشکری نکن….ببین دو تا بچه ی دسته گل داری….خونه و ماشین و پول و هر چی که اراده کنی…..سوری غصه نخور این مشکلت هم درست میشه…….
پکر گفتم:خدا از دهنت بشنوه…….
شام رو خوردیم و بچه ها خوابیدن ….داشتیم چایی میخوردیم وگپ میزدیم که گوشیم زنگ خورد…………
یاسر بود……
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir