#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_هشت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
درحیاط نیمه بازبودبدون درزدن داخل شدیم...مادرم دوتاازخواهرم تواشپزخونه بودن وقتی سلام کردم حسابی جاخوردن توهمون برخورداول فهمیدم ازچیزی خبرندارن چون منتظرم نبودن ومیدونستم مادرم اهل فیلم بازی کردن نیست
بادیدن سودابااون قیافه تعجب کرده بودن سوداروبردم تواتاق برای مادرم ماجراروتعریف کردم پرده ازراززندگیم برداشتم..مادرم وقتی فهمیدبدون اجازه اش ازدواج کردم بچه دارم رفتارش۱۸۰درجه عوض شدگفت ازخونم بروبیرون من دیگه پسری ندارم ازکارخواهرتم بی اطلاعم بروازش شکایت کن..من وسوداداشتیم دیونه میشدیم هیچ کدوم ازخانوادم کمکی بهم نکردن خیلی راحت طردمون کردن ومادرم رفتارش باسوداخیلی بدبودهرچی حرف زشت زننده بودبهش گفت:از خونه ی پدریم امدم بیرون رفتم خونه ی داییم، که نزدیک خونه ی پدرم بود...اونا هم از شنیدن ماجرا و دیدن سودا کم تعجب نکردن اما برخوردشون بد نبود داییم بایکی ازپسرهاش رفت دنبال خواهرم شاید نشونی ازش پیداکنه..سرتون رودردنمیارم هرچی بیشترمیگشتیم کمترازخواهرم نشونی پیدامیکردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir