سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور سه سال از این ماجرها گذشت من خبرهای خانوادم رو از طریق سعیدیازنش نرگس میشنیدم...تو این مدت سحر خواهر کوچیکم ازدواج کرد اما مادرم من رو دعوت نکرد حتی شنیدم داییم خیلی پا درمیونی میکنه ولی کوتاه نمیاد...من دیگه برام مهم نبودهمین که حالشون خوب بودبرام کفایت میکرد.سارینا نزدیک۳سالش شده بود که سودا باز حامله شد هردوتامون بچه ی دوم رومیخواستیم تا فاصله ی سنیشون زیادنباشه...خداروشکر بارداریه سودا ایندفعه خیلی بهتر بود و ویارش زیاد نبود تو ماه سوم بودکه یه شب نرگس سعیدامدن دیدنمون...از قیافه جفتشون میشد فهمیدخیلی سرحال نیستن اروم درگوش سعیدگفتم کشتی هات غرق شده چراتوهمی مثل همیشه بگوبخندنمیکنی یه نگاهی بهم کردگفت راستش روبخوای عباس امدم یه چیزی بهت بگم گفتم خیره چی شده گفت مادرت رواوردن بیمارستان شهربستریش کردن باحرفش دلم اشوب شدگفت چراچی شده؟؟گفت دیشب سکته ی مغزی کرده ازصبح تومراقبتهای ویژه است حالش زیادخوب نیست.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir