#داستان_فرمانده_نابغه_گمنام
#قسمت۸
✍🏻این قسمت:
#وصل_محبوب 💘
🔶مرتضی دوست صمیمی برادرم بود،۲۲ سال داشتم که اولین بار به خواستگاری من آمد. ابتدا جواب منفی دادم نپذيرفتم.
دلیل مخالفتم پاسدار بودنش بود 🇮🇷🔫پدر و دو برادرم پاسدار و بودند و سختی های زندگی پاسداری و نبودنهای پدرم را کرده بودم،میدانستم کسی که پاسدار است در خدمت نظام است و نمی تواند زیاد برای خانواده وقت بگذارد.😢
🔷این کمبود را خودم در زندگی شخصی حس کرده بودم و نمیخواستم فرزند آینده ام هم اینگونه باشد.
برای همین مخالفت کردم. شش سال از آن موضوع گذشت.🕰
در این مدت تقریبا مرتضی هر سه ماه یک بار از طریق برادرم درخواست آمدن به خواستگاری را مطرح می کرد و من مخالفت می کردم.
🔶 بعد از شش سال به برادرم گفتم: «به مرتضی بگو بیاد تا به بار خودم رو در رو جواب منفی بدم تا بره !»😤 وقتی مرتضی با مادر و خواهرش آمد و دیدمش. دلم نيامد «نه» بگویم. صدای نفس هایش که به شماره افتاده بود را می شنیدم. آن حجب و حیای و متانتش!باور نمی کردم کسی که من را نمی شناسد اینقدر دوستم داشته باشد.
🔷من هر شرطی برای مرتضی گذاشتم قبول کرد.گفتم اجازه نمی دهم به ماموریت بروی،سرش را تکان داد.هر چه گفتم قبول کرد و من بهانه ای برای جواب رد دادن نداشتم.😅اما سه روز بعد از عقد رفت ماموریت و تا زمان شهادتش مرتب در ماموریت بود.🔫
💞ما اول خرداد ۱۳۹۳عقد کردیم و ۲۳بهمن ۱۳۹۳جشن عروسی مان را گرفتیم.
#پایان_قسمت_هشتم
ان شاالله ادامه دارد...
#بدم_المظلوم_عجل_لولیک_الفرج
#با_ذکر_صلوات_نشر_دهید
📚برگرفته از کتاب:
مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی)
🖇تهیه و تدوین:
ستاد کنگره ۸۰۰۰شهید استان گیلان
✅کانال رسمی"سَربَندهای خاکی"
http://eitaa.com/joinchat/4116905984Cd0f3b6cbef
"سَربَندهای خاکی" در تلگرام👇🏻
🆔
Telegram.me/EtreHussein