eitaa logo
🌷سَربَندهای خاکی🌷
199 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
280 ویدیو
23 فایل
🍃کلام حضرت آقا (مدظله العالی): #شهادت مرگ تاجرانه است؛ این روغنِ ریخته را نذر امامزاده کردن است.🍃 👈پ ن: #شهید نشوی میمیری ⬅️حتما از عملکرد کانال #انتقاد کنید.🌷 @Serat_Gomnami313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷سَربَندهای خاکی🌷
#فرمانده_نابغه_گمنام #قسمت۱ #بخش_دوم ✍🏻این قمست: #زندگینامه 🔶در این مدت دست کم شش بار به شدت مجرو
📚مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی) ۲ ✍🏻این قسمت: 👶🏻 🔶مرتضی همانقدر که در مدرسه باهوش،منظم و آرام بود، در خانه بسیار پر شور و پر انرژی بود. جالب اینکه از ما و دو خواهرش هم انتظار داشت در تمام بازیها و شیطنتهایش با او همراه باشیم!😤 🔷مادرم چند گلدان گل آپارتمانی داشت که خیلی برایش عزیز بودند🌹 آنها را روی میز آشپزخانه گذاشته بود و مدام نوازششان می کرد. ما هم در کمال احترام با گلدانها کنار می آمدیم.❤️ 🔶 پدر و مادر که نبودند بساط توپ بازی توسط مرتضی مهیا بود و گلدانهای مادر، هدف شوتهای مرتضی می شدند.⚽️😌 😱نیم ساعتی که مانده بود تا مادرم برگردد مرتضی داد میزد: «بچه ها!پاکسازی!»😬 ما هم سریع میدویدیم تا آثار خرابکاریهایش را از بین ببریم! تا مادرم برسد مرتضی گلدان را به حالت اول بر می گرداند. یعنی در واقع گل بخت برگشته را مجدداً می کاشت!😰 🔶این ماجرای تکراری هر روزمان بود تا اینکه یک روز مادرم گفت: «تعجب می کنم که این گلدون با این آب و هوای قم اینقدر خوب رشد می کنه!» مرتضی که عادت به پنهان کاری نداشت، گفت:«مامان خاک گلدون باید زیر و رو بشه و من مدام این کار رو اساسی براتون انجام میدم»😇 ان شاالله ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: مروری بر خاطرات فرمانده نابغه 🖇تهیه و تدوین: ستاد کنگره ۸۰۰۰شهید استان گیلان ✅کانال رسمی"سَربَندهای خاکی" http://eitaa.com/joinchat/4116905984Cd0f3b6cbef "سَربَندهای خاکی" در تلگرام👇🏻 🆔 Telegram.me/EtreHussein
🌷سَربَندهای خاکی🌷
📚مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی) #فرمانده_نابغه_گمنام #قسمت۲ #بخش_دوم ✍🏻ا
۳ ✍🏻این قسمت: 📚 🔷همیشه نمراتش عالی بود، بخصوص در درسهای محاسبه ای مثل ریاضی✌️🏻اما زمانی که برای درس خواندن می گذاشت بهیک ساعت هم نمیرسید!🤨 🔶کامل میخواند ولی فقط یک بار! مادرم می گفت: «قبل از امتحان چند دور کتاب هاتون رو بخونید،با یه دور که چیزی یادتون نمی مونه!» به مادر قول میداد که کتابش را چند دور بزند. اما می دانست مادر که برگردد، از درس خواندن مرتضی از ما سوال می کند.🧐 🔷شیطنت و شوخی تا ۱۰دقیقه قبل از آمدن مادر ادامه داشت. تلویزیون را از نیم ساعت زودتر خاموش می کرد که مبادا گرم باشد و مادر بفهمد!🤐 🔷🔶۱۰ دقیقه آخر، مرتضی کتابش رامے میاورد و وسط پذيرایی می گذاشت و دو بار دور آن میچرخید و می گفت: 《شاهد باشین که کتابم را دو دور زدم!》 به مادر هم همین جمله را می گفت. راست می گفت و نمی توانستیم بگوییم دروغ گوید!😢 ان شاالله ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی) 🖇تهیه و تدوین: ستاد کنگره ۸۰۰۰شهید استان گیلان ✅کانال رسمی"سَربَندهای خاکی" http://eitaa.com/joinchat/4116905984Cd0f3b6cbef "سَربَندهای خاکی" در ایتا👇🏻 🆔 Telegram.me/EtreHussein
🌷سَربَندهای خاکی🌷
#داستان_فرمانده_نابغه_گمنام #قسمت۳ ✍🏻این قسمت: #درس_خوانی_به_شیوه_مرتضی📚 🔷همیشه نمراتش عالی بود، ب
۴ ✍🏻این قسمت: ❤️ (سلام الله علیها) 🔷زمانی که  پدرم خانه مان در را میساخت،🏡نیمی از محله، یک باغ بزرگ و قدیمی انار بود و نیم دیگر،خانه هایی که در حال ساخت بودند.تقریبا تمام خانه های آن محله یک یا نهایتا دو طبقه بودند،خانه ما هم هنوز نیمه کاره بود. 🔶تازه چند روزی بود که روی پشت بام یک اتاق به عنوان بهارخواب ساخته بودند،با پنجره هایی در دو طرف اتاق، که یک سری رو به کوچه بودند و یک سری رو به پشت بام،پله های بالا هنوز آجری بودند و من از آنها وحشت داشتم.😰 🔷یک روز مرتضی با ذوق تمام آمد و گفت: "بیا بریم بالا می خوام یه چیزی نشونت بدم" با هر زور زحمتی و زحمتی بود رفتیم بالا.😬 وارد اتاق نیمه ساز که شدیم رفت سمت جای خالی پنجره و گفت: «بيا نگاه کن!» جلو رفتم و گفتم : «خب؟» گفت: «گنبدرو می بینی؟» راست می گفت، گنبد حرم براحتی دیده میشد. گفت: «سلام بده! السلام عليک يا (سلام الله علیها) 🕌 آخرهم گفت: «بچها! اتاقها را تقسیم کردم، این اتاق مال من باشه،اتاقهای پایین مال شما»😇 ان شاالله ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی) 🖇تهیه و تدوین: ستاد کنگره ۸۰۰۰شهید استان گیلان ✅کانال رسمی"سَربَندهای خاکی" http://eitaa.com/joinchat/4116905984Cd0f3b6cbef "سَربَندهای خاکی" در تلگرام👇🏻 🆔 Telegram.me/EtreHussein
🌷سَربَندهای خاکی🌷
#داستان_فرمانده_نابغه_گمنام #قسمت۴ ✍🏻این قسمت: #عاشق_حرم_حضرت_معصومه❤️ (سلام الله علیها) 🔷زمانی که
۵ ✍🏻این قسمت: 🔷عالم کودکی، جرات نمی کردم چیزی برایش تعریف کنم.😬 چون امکان نداشت آن را فراموش کند اختلاف سنی زیادی نداشتیم اما بیشتر اوقات خاطره های خیلی دوری را تعریف می کرد، که آنها را یا اصلاً به یاد نمی آوردم یا خیلی برایم مبهم بود!سر این ماجرا همیشه مرادست می انداخت. 🔶گاهی که کل کل نوجوانی مان بالا می گرفت با کلی ذوق خاطر ای تعریف می کردم. با لبخند تا آخرش را گوش میداد و تأیید می کرد و جزئیات بیشتری از آن خاطره را توضیح میداد قند که در دلم آب می شدشروع می کرد به خندیدن!😢 آنجا بود که می فهمیدم کار را خراب کرده ام. با خنده می گفت: درست گفتی. آفرین! فقط با این تفاوت که این خاطره برای که۵-۴ سالگیت نبوده، بلکه در فلان تاریخ همین چند سال پیش اتفاق افتاده بود!»😯 بعد هم می گفت: «دست خودت که نیست، ازخودت زیادی توقع داری! به خودت سختی ندہ!» 🔷حافظه دیداری و تحلیلی بسیار بالایی داشت.تصویرهایی را در ذهن داشت و تعریف کرد که پدر و مادرم با تعجب می گفتند: (مرتضی تو آن موقع خیلی کوچولو بودی،چطور یادته؟!)🤔 ان شاالله ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی) 🖇تهیه و تدوین: ستاد کنگره ۸۰۰۰شهید استان گیلان ✅کانال رسمی"سَربَندهای خاکی" 🆔 Telegram.me/EtreHussein "سَربَندهای خاکی" در ایتا👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/4116905984Cd0f3b6cbef
🌷سَربَندهای خاکی🌷
#داستان_فرمانده_نابغه_گمنام #قسمت۵ ✍🏻این قسمت: #حافظه_قوی 🔷عالم کودکی، جرات نمی کردم چیزی برایش
۶ ✍🏻این قسمت: 😇 🔶اواخر دوران کاردانی، دریک برهه ای، به تمام سربازها مرخصی دادند و ما دانشجویان را موظف کردند به جای آنها نگهبانی بدهیم.⚔ برای ما خیلی سخت بود،چون دیگر افسر شده بودیم😬او این کار را در شان خود نمیدانستیم! 🔷در همان شرایط که همه نیروها به فکر فرار از این وظیفه بودند، مرتضی سخت ترین پستها را برمی داشت! دور از پادگان، برجکی در منطقه ای پر درخت،نصب بود که بچه ها به آنجا پست جنگل می گفتند.🌳 بچه ها از این پست فراری بودند. برعکس، مرتضی این پست را ۴۸ساعته بر می داشت!🕛 🔶بعد از دانشکده هنگام تقسیم نیرو، او را به قسمت اداری، مامور کرده بودند. مرتضی خیلی ناراحت بود. دوست داشت کارهای سخت تر و عملیاتی انجام دهد.😤 به آشنایان سپرده بود برایش سفارش کنند که در جای سخت و عملیاتی بکارگیری شود! 🔷اسم یک منطقه ای را می آورد و دنبال این بود که به آنجا مامور شود. من به شوخی به او می گفتم: (حتما میخوای بری اونجا برعکس یک طنابی آویزان بشی، یا از جایی بری بالا و یا یک بلایی سر خودت بیاری) با خنده جواب داد:«پس چی؟! بشینم پشت میز؟ »😐آخرهم با اصرار و پارتی بازی کارش را درست کرد و رفت برای کارهای عملیاتی! و رفت برای کارهای عملیاتی!😗💣🔫 ان شاالله ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی) 🖇تهیه و تدوین: ستاد کنگره ۸۰۰۰شهید استان گیلان ✅کانال رسمی"سَربَندهای خاکی" http://eitaa.com/joinchat/4116905984Cd0f3b6cbef "سَربَندهای خاکی" در تلگرام👇🏻 🆔 Telegram.me/EtreHussein
🌷سَربَندهای خاکی🌷
#داستان_فرمانده_نابغه_گمنام #قسمت۶ ✍🏻این قسمت: #پارتی_بازی_به_سبک_شهدا 😇 🔶اواخر دوران کاردانی، دری
۷ ✍🏻این قسمت: ❤️ 🔷مرتضی خیلی دوست داشت که در قسمت عملیاتی مشغول شود.🔫 اما من طاقت دوری اش را نداشتم و به مرتضی گفتم:مادر! رو ندارم همینجا کار اداری بگیر و پیش من بمون»📝 مرتضی می گفت: « من اصلا من نمیتونم کار اداری انجام بدم!»😬 هر چه اصرار میکرد، من مخالفت می کردم.❌ 🔶تا اینکه یک روز که داشتم نماز مغرب و عشا را میخواندم و به آخرین رکعت رسیده بودم،📿 دیدم مرتضی از در وارد شد و جلویم نشست و شروع کرد به بوسیدن پاهایم👣 نمازم تمام که شد مرتضی گریه می کرد و میگفت: «مامان! تو رو خدا اجازه بده من برم تکفیریها به عراق حمله کردن و میخوان حرم  اهل بیت(علیهم السلام) رو خراب کنن!»😔 🔷آنقدر پاهایم را بوسید و گریه کرد تا مرا راضی کرد. گفتم: «برو فقط مواظب خودت باش! شش ماه برو و برگرد» شش ماه که تمام شد گفتم:(شش ماهت تموم شد. دیگه برگرد) مرتضی گفت: امامان! حالا که اجازه دادی دیگه خرابش نکن! من نگفتم یک شش ماه!»🙏🏻  آنقدر گفت و گفت که راضی شدم و مأموریتش بجای شش ماه شد۴ سال! 🔶ماجرای سوریه که شروع شد، گفت: «میخوام برم سوریه گفتم: «دیگه این رو نداشتیم» گفت: «مامان! فقط بیا و ببین چقدر حضرت زینب (سلام الله علیها) تنهاست! (تکفیریها دور حرمش رو گرفتن و نزدیک حرم شدن) انقدر آنجا ماند و جنگید تا شهید شد.💔 ان شاالله ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی) 🖇تهیه و تدوین: ستاد کنگره ۸۰۰۰شهید استان گیلان ✅کانال رسمی"سَربَندهای خاکی" 🆔 eitaa.com/EtreHussein "سَربَندهای خاکی" در تلگرام👇🏻 https://t.me/joinchat/AAAAAD-32RVA67Up7ORxxw
🌷سَربَندهای خاکی🌷
#داستان_فرمانده_نابغه_گمنام #قسمت۷ ✍🏻این قسمت: #بوسه_بر_پاهای_مادر ❤️ 🔷مرتضی خیلی دوست داشت که در
۸ ✍🏻این قسمت: 💘 🔶مرتضی دوست صمیمی برادرم بود،۲۲ سال داشتم که اولین بار به خواستگاری من آمد. ابتدا جواب منفی دادم نپذيرفتم. دلیل مخالفتم پاسدار  بودنش بود 🇮🇷🔫پدر و دو برادرم پاسدار  و بودند و سختی های زندگی پاسداری و نبودنهای پدرم را کرده بودم،میدانستم کسی که پاسدار است در خدمت نظام است و نمی تواند زیاد برای خانواده وقت بگذارد.😢 🔷این کمبود را خودم در زندگی شخصی حس کرده بودم و نمیخواستم فرزند آینده ام هم اینگونه باشد. برای همین مخالفت کردم. شش سال از آن موضوع گذشت.🕰 در این مدت تقریبا مرتضی هر سه ماه یک بار از طریق برادرم درخواست آمدن به خواستگاری را مطرح می کرد و من مخالفت می کردم. 🔶 بعد از شش سال به برادرم گفتم: «به مرتضی بگو بیاد تا به بار خودم رو در رو جواب منفی بدم تا بره !»😤 وقتی مرتضی با مادر و خواهرش آمد و دیدمش. دلم نيامد «نه» بگویم. صدای  نفس هایش که به شماره افتاده بود را می شنیدم. آن حجب و حیای و متانتش!باور نمی کردم کسی که من را نمی شناسد اینقدر دوستم داشته باشد. 🔷من هر شرطی برای مرتضی گذاشتم قبول کرد.گفتم اجازه نمی دهم به ماموریت بروی،سرش را تکان داد.هر چه گفتم قبول کرد و من بهانه ای برای جواب رد دادن نداشتم.😅اما سه روز بعد از عقد رفت ماموریت و تا زمان شهادتش مرتب در ماموریت بود.🔫 💞ما اول خرداد ۱۳۹۳عقد کردیم و ۲۳بهمن ۱۳۹۳جشن عروسی مان را گرفتیم. ان شاالله ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی) 🖇تهیه و تدوین: ستاد کنگره ۸۰۰۰شهید استان گیلان ✅کانال رسمی"سَربَندهای خاکی" http://eitaa.com/joinchat/4116905984Cd0f3b6cbef "سَربَندهای خاکی" در تلگرام👇🏻 🆔 Telegram.me/EtreHussein
🌷سَربَندهای خاکی🌷
#داستان_فرمانده_نابغه_گمنام #قسمت۸ ✍🏻این قسمت: #وصل_محبوب 💘 🔶مرتضی دوست صمیمی برادرم بود،۲۲ سال د
۹ ✍🏻این قسمت: 😢 🔶مرتضی چندین بار از طریق برادرم به من درخواست ازدواج داد.🌹 برادرم در توصیف مرتضی می گفت: «مرتضی اهل خیلی خیلی خیلی است. اگه کسی ازش چیزی بخواد،شده میره قرض می کنه و خودش رو به زحمت می اندازه و  به اون طرف قرض میده! 🔷 خیلی چشم پاکه و اهل حرام و حلاله.اصلاهم اهل(غیبت و تهمت نیست) من گفتم: «خوب بگو شهیده دیگه»🌾 داداشم گفت:«آره شهیده! زنده» من هم جواب دادم: «من نمیخوام حالا بشم. 🔶بگو بره خواستگاری کسی که بخواد همسر شهید بشه داداشم گفت: «نه اینجوری نگو! هر کی هم که حالاخوب باشه نمی شه که...» ان شاالله ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی) 🖇تهیه و تدوین: ستاد کنگره ۸۰۰۰شهید استان گیلان ✅کانال رسمی"سَربَندهای خاکی" http://eitaa.com/joinchat/4116905984Cd0f3b6cbef "سَربَندهای خاکی" در تلگرام👇🏻 🆔 Telegram.me/EtreHussein
🌷سَربَندهای خاکی🌷
#داستان_فرمانده_نابغه_گمنام #قسمت۹ ✍🏻این قسمت: #نمی_خوام_همسر_شهید_شم 😢 🔶مرتضی چندین بار از طریق ب
۱۰ ✍🏻این قسمت: ❤️ 🔶شش که مرتضی برای خواستگاری از من وقت گذاشته بود، اتفاقات عجیبی برایش رخ داده بود.🧐 خودش برایم تعریف می کرد: «اون روزها نماز شب📿 میخوندم و می گفتم خدایا!فاطمه رو راضی کن. روزه می گرفتم و می گفتم خدایا! فاطمه رو راضی کن. نماز مستحبی خدا! فاطمه راضی بشه و...😓 🔷چندین بار پیش اومد که با موتور تنهایی به بیابانهای بیرون شهر میرفتم. راه میرفتم و تنهایی شروع می کردم به دعا خوندن!🌵🥀 سقفم آسمون بود و زیر پام کویر. به خدا می گفتم: خدایا! چیکار کنم که این دختر راضی بشه؟😬 🔶کم کم سکوت و تنهایی و صدای حیوانات🐍🕷 و.. من رو می گرفت و من رو به فکر قبر و قيامت و.. می انداخت.😞به جایی رسیدم که خدا به خدا می گفتم: من کی هستم؟ توکی هستی؟ من قراره توی این دنیا چیکار کنم؟. فاطمه! این نه گفتنهای تو باعث شد من از یک عشق زمینی به عشق آسمونی برسم😇 🔷بعضی اوقات به مرتضی می گفتم: «ای کاش خیلی زودتر به تو جواب مثبت داده بودم»😥 اما مرتضی می گفت: (نه! تو من رو ساختی)✋🏻 . ان شاالله ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی) 🖇تهیه و تدوین: ستاد کنگره ۸۰۰۰شهید استان گیلان ✅کانال رسمی"سَربَندهای خاکی" http://eitaa.com/joinchat/4116905984Cd0f3b6cbef "سَربَندهای خاکی" در تلگرام👇🏻 🆔 Telegram.me/EtreHussein
🌷سَربَندهای خاکی🌷
#داستان_فرمانده_نابغه_گمنام #قسمت۱۰ ✍🏻این قسمت: #از_عشق_زمینی_تا_عشق_آسمانی ❤️ 🔶شش که مرتضی برای
۱۱ ✍🏻این قسمت: ‼️😬 🔶وقت ازدواج،با اینکه بیش از ۱۰سال از عضویت مرتضی در سپاه می گذشت‼️وحقش بود که از خانه🏘 سازمانی استفاده کند،اما هرگز قبول نکرد.😬 🔷می گفت:"بچه هایی هستن که بیشتر از من به خونه سازمانی نیاز دارن" من می گفتم:"این حق تویه چرا ازش استفاده نمی کنی؟!" مرتضی می گفت:"همیشه قرار نیست آدم حق رو بگیره.خیلی وقت ها هم باید انسان از حقش بگذره"✌️🏻 🔶ما بعد از ازدواج به خانه ای که پدر مرتضی برایمان تهیه کرده بود رفتیم و زندگی مشترکمان را از آنجا آغاز کردیم.🌹 ان شاالله ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی) 🖇تهیه و تدوین: ستاد کنگره ۸۰۰۰شهید استان گیلان ✅کانال رسمی"سَربَندهای خاکی" http://eitaa.com/joinchat/4116905984Cd0f3b6cbef "سَربَندهای خاکی" در تلگرام👇🏻 🆔 Telegram.me/EtreHussein
🌷سَربَندهای خاکی🌷
#داستان_فرمانده_نابغه_گمنام #قسمت۱۱ ✍🏻این قسمت: #همیشه_قرار_نیست_آدم_حقشو_بگیره‼️😬 🔶وقت ازدواج،با
۱۲ ✍🏻این قسمت: ۷۰درصد_شود_دیگر_ماموریت_نمی_روم ‼️😇 🔶بارها مجروح شد.جانباز ۱۵ درصد بود،وقتی می گفتم:"می شه دیگه ماموریت نری؟" می گفت:"بله.اگه این جانبازی ام بشه ۷۰درصد دیگه نمی رم"😁 🔷در ادامه صحبت های زمان ازدواج به مرتضی گفتم من خیلی اهل خرج کردن هستم،هر چه که بخوایم باید برایم تهیه کنی.👛👒😌 گفت باشد و واقعا این کار را با توجه به سقف محدود حقوقش برایم انجام داد.‼️ 🔶هر روز که از زندگیمان می گذشت،من در کنار مرتضی کامل تر می شدم.همانی که مرتضی دوست داشت. ان شاالله ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی) 🖇تهیه و تدوین: ستاد کنگره ۸۰۰۰شهید استان گیلان ✅کانال رسمی"سَربَندهای خاکی" http://eitaa.com/joinchat/4116905984Cd0f3b6cbef "سَربَندهای خاکی" در تلگرام👇🏻 🆔 Telegram.me/EtreHussein
🌷سَربَندهای خاکی🌷
#داستان_فرمانده_نابغه_گمنام #قسمت۱۲ ✍🏻این قسمت: #جانباز_ام۷۰درصد_شود_دیگر_ماموریت_نمی_روم ‼️😇 🔶بار
۱۳ ✍🏻این قسمت: ❤️🌊 🔶دارای اش را بی منت میبخشید، مشکل مالی همکارانش، مشکل هم بود. کسی را دست خالی نمی کرد.✌️🏻 اگر خودش هم نداشت،از نزدیکانش قرض می گرفت و مشکل آنها را حل می کرد‼️ 🔷می گفتیم: "وحی منزل که نیست! یکم صبر کن پول که اومد دستت به هر کسی خواستی قرض بده" اما توجهی نمی کرد. 😬جالب اینکه اگر پولی را قرض می داد، اصلا دیگر به پس گرفتنش فکر نمیکرد.😳 🔶مشهد انگشتری خریده بود💍که خیلی آن را دوست داشت،یک بار یکی از همکاران به او گفت: «چه قدر انگشتر قشنگی داری مرتضی، از کجا خریدی؟» انگشتر را ازدستش درآورد و گفت: «از مشهد بیا مال تو بدون هیچ حرفی، انگشتر را بخشید.🌹 به او گفتم: «حالا یه ذره صبر کن شاید بعدا بشی» گفت: «دیگه اون رو بخشیدمش!» میدانستم که از صمیم این کار را کرده است!❤️ ان شاالله ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی) 🖇تهیه و تدوین: ستاد کنگره ۸۰۰۰شهید استان گیلان ✅کانال رسمی"سَربَندهای خاکی" http://eitaa.com/joinchat/4116905984Cd0f3b6cbef "سَربَندهای خاکی" در تلگرام👇🏻 🆔 Telegram.me/EtreHussein
🌷سَربَندهای خاکی🌷
#داستان_فرمانده_نابغه_گمنام #قسمت۱۳ ✍🏻این قسمت: #دلی_به_وسعت_دریا ❤️🌊 🔶دارای اش را بی منت میبخشید
۱۴ ✍🏻این قسمت: 😇 🔶ما قرار بود برای زیارت عتبات عالیات به عراق برویم.🕌 مرتضی خیلی اهل بذل و بخشش بود اما من از صرفه جویی حقوق، ده میلیون تومان پس انداز کرده بودم.💰مرتضی یک روز آمد و گفت:(یکی دوستان به پول احتیاج داره ) پول را گرفت و به او داد! فقط یک میلیون، ته حسابمان باقی مانده بود.☹️‼️ 🔷چند روز بعد مرتضی آمد خانه و گفت: «کارت عابر بانک رو میدی؟ میخوام برم کار پاسپورت و... را انجام بدم» رفت و بعد از چند ساعت برگشت. گفت: «یه بنده خدایی من رو دید و گفت هفتصد هزار تومن داری به من قرض بدى من هم دادم بهش!»‼️ گفتم: «خدا خيرت بده! فقط دیگه سیصد تومن داریم! حالا با چی سوغاتی بخریم؟»😤 🔶مرتضی جواب داد: «هیچی نمیخواد بخریم! به خانواده هامون می گیم پول نداشتیم چیزی بخریم» من گفتم: «من خجالت میکشم!آخه اولین سفر بعد از ازدواجمونه!»😢 🔷معمولا برای اینکه مرتضی تمام پولها را به دیگران نبخشد، مقداری را به دلار تبدیل میکردم و نگه میداشتم. مرتضی که خبر داشت، گفت: "خسیس خانم!😁از اون دلارهات بردار و بیار،هیچ چیزیت نمیشه" من گفتم: «نه! نمیدم»😌 وقتی بعد از زیارت رفتیم خرید سریع آن پول ناچیز تمام شد و من دلارها را به مرتضی دادم تا خرج کنیم. 🔶در همین ایام یکی از فرماندهانش در عراق چندین بار پیام داد که بيا میخواهم ببینمت.اما مرتضی جواب نمیداد. من علتش را نمیدانستم. بعد فهمیدم که آن بنده خدا میخواست مبلغی را به مرتضی هدیه بدهد📩 اما مرتضی نمی خواست قبول کند. بالاخره چند نفر را فرستاد هتل و مبلغی را به مرتضی هدیه دادند. 🔷وقتی مرتضی به اتاق آمد چهارصد دلار دستش بود به من گفت: "چقدر از تو قرض گرفتم"گفتم:"دویست دلار" دویست دلار به من داد من گفتم:"اون بقیه دلارها چیه"گفت:تو لابی به من داد  که این پول هارو بچه ها برام آوردند و بقیه رو الان می رم می دم. تو این دویست دلارت رو بگیر که مدیونت نباشم"💵 رفت و بقیه پول را برگرداند.وقتی برگشتیم ایران همان دویست دلار را هم بر گرداند‼️ ان شاالله ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی) 🖇تهیه و تدوین: ستاد کنگره ۸۰۰۰شهید استان گیلان ✅کانال رسمی"سَربَندهای خاکی" 🆔 eitaa.com/Etrehussein
🌷سَربَندهای خاکی🌷
#داستان_فرمانده_نابغه_گمنام #قسمت۱۴ ✍🏻این قسمت: #زیارت_کربلا_با_سیصد_هزار_تومن 😇 🔶ما قرار بود برا
۱۵ ✍🏻این قسمت: 🇮🇷🇱🇧🇮🇶🇸🇾 🔶مرتضی نه تنها به زبان عربی فصیح مسلط بود، بلکه لهجه های عربی سوری،عراقی و عربی لبنانی را نیز با تسلط و مهارت بسیار بالا صحبت می کرد.🗣 🔷طوری که عراقی ها می گفتند مرتضی عراقی است🇮🇶 و سوری ها می گفتند مرتضی از ماست و سوری است!🇸🇾 🔶علاوه بر اینها، مرتضی به زبان کردی هم کاملا مسلط بود به،علت این توانایی از مرتضی خواستیم که در قسمت مترجمی،مهمانان خارجی مشغول به کار شود. اما مرتضی به لفظ خودش می و گفت: «من برای کار توی ترمینال نیومدم سپاه!» آخرش هم رفت یگان رزم!🔫 ان شاالله ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب: مروری بر خاطرات شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور (حسین قمی) 🖇تهیه و تدوین: ستاد کنگره ۸۰۰۰شهید استان گیلان ✅کانال رسمی"سَربَندهای خاکی" 🆔 eitaa.com/EtreHussein