مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُكَعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللهِ وَرِضْوَاناً سيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ» (فتح/ ٢٩) {عباس قوچانی} اما أن تاجر تعریف میکرد به ایشان گفتم: «آقا، این وجوهی که خدمت شما تقدیم کردم، وجوه شرعی مربوط به خودم است و حق تصرف در آنها را دارم و از مبالغی نیست که برای مرجعیت آورده ام.» اما ایشان باز فرموده بود: « باز هم ممکن نیست؛ چون روش کلی در این شهر این است که تمام وجوه باید به مسئولش که مرجعیت است. داده شود تا او برای این ماجرا تصمیم بگیرد. استاد در ادامه به او گفته بود: «احوال انسان عجیب است. ما زمان نداری به آنچه داریم قانعیم اما هنگامی که موردی پیدا شود که مورد طمع انسان باشد نفس اماره شروع می کند به زمینه سازی و ترغیب و تشویق آدمی برای پیدا کردن بهانه در انتخاب راه فریبنده و نادرست . شما که این مبلغ را در مقابل من میگذارید نفس به من میگوید: «تو پیرمردی و سنی از تو گذشته؛ لازم است برای انجام عبادات و تحقیق و مطالعه رمقی داشته باشی.» و همین ها موجب می شود من را به چاه توجیه و انحراف و استفاده نابجا از بیت المال بیندازید.» تاجر میگفت پس از گفت و گوی بسیار او راضی نشد حتی یک ریال از آن همه وجوهات را بردارد و من در حالی که نگاهم به آن کاسه آب و نانهای خشک بود از محضرش خارج شدم و پولها را به سید ابوالحسن اصفهانی دادم. از عجایب این بود که وقتی حاجیان مکه میخواستند به حج بروند قبل از آن به زیارت عتبات می آمدند و حساب شرعی خود را نزد مجتهد و مرجعی که از شهرشان در نجف حاضر بود پرداخت میکردند تبریزیها هم طبیعتاً به دنبال استاد بودند تا وجوهاتشان را به او پرداخت کنند اما استاد دو ماه نجف را رها میکرد و بیرون می رفت و در کوفه مقیم میشد تا با هیچ کدام از تبریزی ها رو به رو نشود که این مبالغ به دستش نیفتد. با این اوصاف استاد آدم عجیبی بود اگر مبلغی به دستش می رسید، آن را بدون ذره ای تعلق به دیگران میداد؛ برای مثال وقتی به حمام می رفت، به جای آنکه اجرت حمامی را دو یا چهار فلس که نرخ آن بود بدهد به او صد و پنجاه یا صد فلس می داد که با آن مبلغ خرج دو خانوار را میشد ضبط و ربط کرد. اخلاق فاضله اش و صبر بر سختی ها آن چنان او را ساخته بود که مغناطیسش من را هم در خویش فرو می کشید. از اینجا بود که دو سال از زندگی ام در آن دوران سرسخت به این شکل گذشت روزانه به همان سه نانی که سید ابوالحسن میان طلاب تقسیم می کرد، اکتفا می کردیم صبح ها نان را با چای و عصر و شب با شربت و سکنجبین می خوردیم. اما در این دو سال حتی یک بار به ذهنم خطور نکرد این چه نحوه زندگی است؛ چراکه از او صبوری و از خود گذشتگی را آموخته بودم. یادم نمی رود یک بار وقتی به مغازه میوه فروشی رفته بود و قصد خریدن کاهو داشت، برعکس دیگران، کاهوهای پلاسیده و خراب را جدا میکرد شخصی از او پرسیده بود: «چرا آنها را بر می دارید؟ نگاهی به چهره او کرده و گفته بود: مردم همگی میوه های سالم را جدا می کنند و این جوان فروشنده در کسب ضعیف میشود؛ کاهوهای پلاسیده را جدا میکنم تا او ضرر نکند. من هم اگر کاهوی پلاسیده بخورم اتفاقی برایم نمی افتد... ادامه دارد... 🔖قسمت هفتاد و هفتم 👈 قسمت : هفتاد و هشتم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran