مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُكَعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللهِ وَرِضْوَاناً سيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ» (فتح/ ٢٩) {عباس قوچانی} آری او می گفت: «برزخ من در این دنیا فقر است. وقتی چیزی ندارم، احساس نیاز بیشتری به خدا پیدا میکنم و توجه و التفاتم معطوف ذات او می شود. در این حال او هم بیشتر به من عنایت دارد. کرامت او همین ظرایفی بود که در مراقبت و توجهش در تک تک لحظات به کار می گرفت و آنان که او را صوفی و مهدورالدم می دانستند از عوالمی که او در نابود کردن خویش طی کرده بود بی خبر بودند. نزدیک محله جدیده شدم سور شهر پر از منافذی شده بود که اگر کسی می خواست میتوانست از بیرون وارد شهر شود حقیقتاً نگران بودم؛ زیرا جنگ جهانی دوم به تازگی آغاز شده بود و وضعیت ممالک اسلامی هم تحت تأثیر آن قرار گرفته بود. ناگهان به یاد حمله وهابیها که سابقاً به کربلا حمله کرده و هزاران نفر را کشته بودند افتادم آن چنان کشت و کشتاری به راه انداختند که دریای خون از علما و صلحا از زوار و مقیمان جاری شد و تا آنجا سفاکی کردند که ضریح مطهر سيد الشهدا و صندوق داخلی آن را شکستند و با چوب ضریح آتش برافروختند و روی آن قهوه جوشاندند و همان جا خوردند. اما در نجف اشرف به خاطر محصور بودن شهر به وسیله سور و مقاومت و حفاظت مردم از بالا و شکافهای سور وهابی ها نتوانستند وارد شوند و پس از چند روزی توقف در اطراف آن پا به فرار گذاشتند. همان طور که در این اندیشه غرق شده بودم که اهل نجف باید خوشان را به انواع سلاح مجهز کنند و جوانان باید فنون نظامی را به درستی تعلیم ببینند تا اگر آنها به اینجا حمله کردند بتوانیم ریشه آنان را بخشکانیم به در خانه استاد رسیدم و رخصت ورود طلبیدم تا گرفت و می گویم. و گفت: «جنگ با نفس اماره راه وارد شدم و نگاه استاد به من افتاد گفت: «ها، مشغول جنگ هستی؟!» دستپاچه شدم و گفتم: «آقا چه فرمودید؟! کدام جنگ؟! استاد که همان لبخند همیشگی را بر لب داشت، دوباره قلم کتمان به دست اشاره اش کار خود را کرده بود و متوجه شدم بیش از حد رشته خیالات را پی گرفته ام. همراهش وارد اتاقک استقبال خانه شدم تا قبل از آنکه چند تن از شاگردانش بیایند. با او خلوتی کنم عصایش را گوشه ای گذاشت و در حالی که پیدا بود مشکل چشم و درد پاها رمقش را ربوده روی زمین نشست در مقابلش دوزانو نشستم و او سرش را همراه با سکوتی طولانی پایین انداخت هر وقت این اتفاق می افتاد، انسان متوجه می شد صفحه های وجود شاگردانش را ورق میزند و آن را مطالعه می کند. در همین حال بود که اتاق محقر حصیری خرمایی که کف آن بود و کتابخانه ای را که هر روز دستور میداد کتبی را از داخل آن بردارم و بخوانم از نظر گذراندم. پس از آنکه مدتی گذشت، پیش دستی کردم و گفتم: «آقا شیخ محمدتقی یک نامه داده اند. اگر اجازه بدهید، قبل از آمدن رفقا خدمتتان بخوانم ظاهراً سؤالی داشته است.» استاد از سکوت بیرون آمد و با صدایی ضعیف گفت: اول بفرمایید چرا لباس سیاه پوشیده اید؟» نگاهی به قبایم که رنگ قهوه ای سوخته داشت انداختم اما استاد که خود به شدت مقید به رعایت آداب جزئی شریعت بود و و بر خلاف عباد و زهاد نجف که قبایی آبی رنگ به نام فدک می پوشیدند و از دیگران متمایز و به زهد و عرفان مشهور می شدند همیشه لباس سفید بر تن داشت و همیشه لباسش از تمیزی برق میزد، میخواست اشاره به کراهت پوشیدن لباس تیره کند گفتم آقا این که سیاه رنگ نیست با اخم گفت: سیاه نیست؟ در شرع مقدس پوشیدن لباس تیره رنگ به مثابه لباس سیاه رنگ است و مکروه و لباسهای سفید و کم رنگ مستحب است. لباس سیاه لباس اهل جهنم و لباس سپید لباس فرشتگان است. ادامه دارد... 🔖قسمت هفتاد و هشتم 👈قسمت: هفتاد و نهم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran